یادداشت
1401/8/22
0.0
1
نیچه میگوید «گمان مرگ دربارۀ خدایان خیالی است خام.» تمایل انسان به علوم طبیعی و حقیقت مطلق همیشه توأمان بوده است. اما آیا میتوان از علم امید دست یابی به حقیقت عینی و مطلق داشت؟ آیا در سایۀ علوم جدید چون مغز و عصبشناسی نمیتوان امید داشت که علوم انسانی خرقۀ علوم طبیعی بپوشند و یکپارچگی کامل علوم حاصل شود؟ آنگاه انسان از طریق این علوم به تمام حقیقت دست مییابد، به صورتی که برای همۀ سؤالات طبیعی و فلسفی، پاسخی از جنس علوم طبیعی خواهد داشت. ادوارد ویلسون (متولد 1929)، زیستشناس برجستۀ امریکایی، در کتاب یکپارچگی دانش (1998) به این پرسشها پاسخ مثبت میدهد. او را میتوان یکی از جاماندگان نهضت روشنگری قرن هجدهم دانست، که همچنان بر اهداف و چشماندازهای خامدستانۀ آن نهضت تأکید میکنند. تاریخ مختصری که از این نهضت در فصول ابتدایی کتاب با تأکید بر اندیشههای کندرسه پیش مینهد این پیوند را نشان میدهد. به عقیدۀ او فلاسفۀ پوزیتویست نیز در همین مسیر قرار میگیرند ولی همچون نهضت روشنگری، به دلیل اشتباهاتی دچار شکست شدند. به عقیدۀ او، میتوان این مسیر را از ولتر و کندرسه تا کارناپ و از آنجا تا خودش به صورت افتان و خیزان پی گرفت. کتاب یکپارچگی دانش آیینۀ تمام نمای خامدستی یک متخصص علوم طبیعی در فلسفۀ علم به طور خاص، و در فلسفه به طور کلی است. ادعاهای گزاف دستیابی به حقیقت مطلق و عینی در این کتاب بدون هیچ پاسخ شفافی به انتقادات فلاسفه به ادعاهایی از این دست، هر خوانندۀ آگاهی را شرمزده میکند؛ مخصوصاً خوانندگانی که دستاوردها و آثار دانشمندان علوم طبیعی را ستایش میکنند ولی اشکالات و انتقادات اساسی دهههای اخیر را به علمزدگی میشناسند. به عقیدۀ ویلسون بیشتر مسائل روزانۀ بشر امروز چون درگیریهای قومی و مسابقات تسلیحاتی را تنها میتوان با هضم علوم انسانی درعلوم طبیعی حلوفصل کرد. به عقیدۀ او اگر بتوانیم به چشماندازی از جهان، آن چنان که واقعاً هست دستیابیم، میتوانیم از «ایدئولوژیها و احکام مذهبی» (ص22) رها شویم. در واقع به نظر میرسد ویلسون، که در ابتدای کتاب، شرح بیدین شدن و ایمان آوردنش به خدای علم را تعریف میکند، میخواهد این خدای جدید را جایگزین خدای سنتی کند؛ و هیچ متوجه نیست، اگر راه حل مسائل بشرْ ایمان به یک حقیقت و پذیرش همگانی یک روایت از جهان و واقعیت بود، همان نظامهای سنتی مسائل را حل کرده بودند. ویلسون گمان میکند مشکل نظامهای الهیاتی قدیم، عقلانی و علمی نبود آنها بود. او نمیفهمد که همین مفاهیم عقل و علم چطور داخل ساختارهای اجتماعی به اشکال گوناگون بازتعریف میشوند. هیچ به این فکر نمیافتد که شاید مشکلْ همین رؤیای تصاحب تمام حقیقت در یک منظر خاص عقلانی باشد. ویلسون آن قدر سادهدل هست که رؤیای کندرسه را تکرار کند: «زمانی خواهد رسید که خورشید فقط بر انسانی آزاد خواهد تابید؛ انسانی که جز عقل ارباب دیگری برای خودش نمیشناسد» (ص 28). ویلسون هیچ درکی ندارد که چه مقدار تحمیل و زور در همان جملۀ آخر میتواند نهفته باشد. از طرفی صراحتاً معتقد است دیکتاتوریهای قرن بیستمی نتیجۀ سوءبرداشت از آرمانهای روشنگری است، و از طرف دیگر، اندیشۀ پسامدرن فلسفی را متهم به نسبیباوری و بیاخلاقی میکند، چون به عقیدۀ او اگر عرایض این پسامدرنیستها راست باشد، «هر فرهنگی به خوبی فرهنگهای دیگر شمرده میَشود منتها به شیوۀ خاص خودش؛ چند فرهنگی سیاسی توجیه میشود؛ هر قومیتی و هر کس با هر سلیقۀ جنسی در جامعه دارای درجۀ اعتبار مانند دیگران میشود» (ص60). آیا بوی نوعی فاشیسم تمامیتخواه به مشام نمیرسد؟ هر چند ویلسون صراحتاً خود را مبرا میداند ولی هیچ گاه راه حل مشخصی را نشان نمیدهد که از واقعباوری به تساهل با فرهنگها برسد. او مدافع حقیقت واحد و فرهنگ واحد است. به نظر میرسد ویلسون و بسیاری دیگر از مدافعان واقعباوری افراطی علمی، دچار نوعی ایمانگرایی، از جنس همان ایمانگرایی مسیحی اند. او هم به «حقیقتی» اعتقاد دارد و برای تبلیغ آن خود را بینیاز میبیند که به منتقدان پاسخ دهد. و در عوض ترجیح میدهد صرفاً وعظ کند تا وجدان بهخواب رفتۀ مخاطب را بیدار کند و مسیری پیش روی او بگذارد که او را به سرمنزل حقیقت سرمدی رهنمون شود او در سراسر کتاب، نه تنها استدلال نمیکند، بلکه چون واعظان دین و اخلاق، صرفاً ما را دعوت میکند که به ندای فطرت لبیک بگوییم و ایمان بیاوریم به یکپارچگی دانش. او به انتقادات پاسخ نمیدهد، چون احتمالاً غرضورزانه و به دور از وجدان پاک علمی هستند؛ استدلال نمیآورد، شاید چون دل برای خود دلایلی دارد که سر از آنها بیخبر است؛ بلکه فروتنانه و واعظانه ما را دعوت میکند به علمزدگی افراطی او ایمان بیاورید و رستگار شویم. و گمان کنیم خدای علم همۀ سوالات را پاسخ میدهد و حقیقت عینی لخت فقط با روش قطعی علم به دست میآید. او ممکن است دانشمند ستایشبرانگیزی در رشتۀ خود باشد (و من به شخصه از مطالعۀ آثار زیستشناختی او بسیار استفاده و لذت بردهام) ولی نه فقط درک چندانی از علوم انسانی ندارد، بلکه از خود علوم طبیعی نیز فهم دقیقی ندارد؛ همانطور که همتایان جامعهشناس معرفت هم از درک استحکام دستاوردهای علمی عاجزند. به قول کارل پوپر: «علمگرایی فقط تلاشی برای استعمار علوم اجتماعی و انسانگرا با روشهای علوم طبیعی نیست، بلکه تلاشی است برای استعمار آنها با آنچه به اشتباه تصور میَشود که روش علم طبیعی است».
4
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.