یادداشت سعید احمدی نژاد

در جست وجوی یک پیوند
جایی در یک
        جایی در یک‌سوم ابتدایی داستان، وقتی دم‌دمای شب است و فرنکی در خانه تنها می‌ماند، اشکال سایه‌ها ترس به دلش می‌اندازند و از فکر ارواح پا به خیابان می‌گذارد. دخترکی دوازده ساله‌ است و به ناگاه چنان قد کشیده که خود از اندام لندوکش شرم دارد. تنها و گمگشته است و نه دوستی دارد و نه هیچ رابطه‌‌ی صمیمانه‌ی دیگری. می‌رود به دنبال جان‌هنری، پسرخاله‌ی شش ساله‌اش، تا او را با خود به خانه بیاورد تا شاید همنشینی با او اندکی از اضطرابش بکاهد. جان‌هنری امتناع می‌کند و بگومگویی بینشان درمی‌گیرد. در آن میان یک اتفاق، یک لحظه‌ی شهودی، تصمیم او را برای همیشه دگرگون میکند. به ناگاه، در آن گرگ‌و‌میش هوا، در جایی نه چندان دور در آن شهر ساکت شیپوری آهنگی بلوز می‌نوازد. موسیقی آهسته و گرفته و محزون است. فرنکی سراپا گوش می‌شود. آهنگ او را به بهار می‌برد: گل‌ها، چشم‌های غریبه‌ها و باران. بعد ناگهان نوای شیپور به جازی دیوانه‌وار و پرطنین بدل می‌شود و بعد کم‌کم از آن شور و حرارت کاسته می‌شود و دوباره به بلوز اولیه برمی‌گردد. قلب فرنکی چنان سنگین و فشرده می‌شوند که زانوانش قفل می‌شوند. بعد وقتی موسیقی به ناگاه قطع می‌شود، شهر از همان که بود ساکت‌تر می‌شود. فرنکی دیگر تاب آنجا را نداشت، بایستی از آن شهر کوچک ملال‌آور و اندوه‌زده می‌رفت، برای همیشه. بایستی به برادر و نامزد برادرش می‌‌پیوست. آن‌ها نقطه‌ی پیوند او بودند با این دنیا.  گرچه یک بار بیشتر ندیده بودشان ولی تابه‌حال هیچ چیز زیباتر از آن دو ندیده بود. برای عروسی آن دو به وینترهیل می‌رفت و بعد هرگز بازنمی‌گشت. با آن‌ها به آلاسکا می‌رفت، به ایسلند، به هر آن کجا که باشد.  تصمیمش را گرفته بود...

      
318

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.