یادداشت کتابخانهٔ بابل

همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها
از ترس و ت
        از ترس و تبعید

در ساختمانی که محلّ اقامت تبعیدی‌های ایرانی در پاریس است، شبی جوانی که بچه‌ی جوادیه است و راوی او را “پروفت” می‌نامد، چاقو را زیر گلوی “سیّد الکساندر” می‌گذارد و الم‌شنگه‌ای به پا می‌شود. این واقعه‌ی به ظاهر ساده اما راوی ماخولیایی قصّه را ذرّه‌ذرّه در مغاک پارانویا می‌کشد. راوی اما شخصیتی است پیچیده، یکی از بهترین نمونه‌های شخصیت‌پردازی ادبیات داستانی معاصر ایران، که بی‌شک هر بُعد شخصیت منحصربه‌فردش یادآور بخشی از تباهی و نکبت چیزی است که نامش را “ایران” می‌گذاریم. اما ایران اینجا هیچ ربطی به تصور فاشیستی و غرورآمیز میهن ندارد، بلکه مجموعه‌ی نامنسجم تکه‌پاره‌هایی است تبعیدی در غربت، بختکی است که نمی‌گذارد راوی و باقی ایرانی‌های دربه‌در لحظه‌ای از این خویشتن که وبال گردنشان شده رها باشند. راوی ترس‌های کودکی‌اش را آورده با خودش به پاریس، سیّد الکساندر دغل‌بازی مقاطعه‌‌کاران عتیقه‌جات وطنی را، رعنا ترس‌های یک زن ایرانی را که می‌خواهد دیگر رها از بندهای مرده‌ریگ سنّت زندگی کند و نمی‌تواند، و سرانجام پروفت، که غیرت‌اش او را بدل کرده به دشنه‌ای که از جوادیه تا قلب این آپارتمان محقّر در پاریس، سایه به سایه‌ی نویسنده‌ی دربه‌در آمده است. گفتم سایه. اگر راوی بوف کور تمام آن داستان زهرآگین را برای سایه‌اش که به دیوار افتاده بود تعریف می‌کرد، راوی قصه‌ی ما را سالهاست سایه‌اش از وجودش بیرون کرده و به جایش نشسته است. راوی مرده‌ای است متحرک، و اگر لحظه‌ای گمان کردید دارم استعاره به کار می‌برم، بهتر است بروید و خودتان کتاب را باز کنید، فصول بازخواست راوی در شب اول قبر را بخوانید، آنجا که فاوست مورنائو و سرخپوست فیلم پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته در مقام نکیر و منکر راوی را استنطاق می‌کنند. راوی اما جرمش نشر اکاذیب است، نوشتن رمانی که لابد حدس زده‌اید، نامش هست: «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها». اغراق نیست اگر این رمان لایه‌لایه و پیچیده و جذاب قاسمی را یکی از بهترین رمان‌های معاصر فارسی بخوانیم. «همنوایی شبانه» شما را مسحور می‌کند، طوری که امکان ندارد فقط یک بار بخوانیدش. و بارها و بارها بدان بازخواهید گشت، تا از لذت مازوخیستی روایت زندگی شخصیت‌هایی کیفور شوید که قاسمی با واقع‌گرایی بی‌پروا و بی‌رحمانه‌ای همه‌ی سیاهی‌شان را می‌پاشد وسط صفحات کاغذ، شاید همانطور که آن شب شوم، خون از زخم بیرون جست و فاجعه آغاز شد.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.