یادداشت دخترے جا مانده از قطار ¾9🕯
1404/4/30
گاهی یه کتاب رو نه صرفاً با چشم، که با قلبت میخونی. کلمه به کلمهاشو حس میکنی، نفس به نفسش با شخصیتاش زندگی میکنی، و آخرش، وقتی میرسی به نقطهی پایان... خودت دیگه اون آدم قبل نیستی. به امید دلبستم برای من دقیقاً همچین کتابی بود. راستش رو بخواین، نمیدونم دقیقاً باید بذارمش تو لیست "کتابهای خوندهشده" یا نه. چون من این کتابو نه با لذت، نه با اشتیاق، بلکه با یه جور زجر عجیب، با کندی، با بغض، و با وسواس فکریِ لعنتی خوندم. تا صفحهی ۳۵۰ پیش رفتم. هر صفحهش برام سنگین بود، نه به خاطر نثر یا زبان، بلکه به خاطر مفاهیمی که درونش جریان داشتن. این کتاب بیشتر از اینکه داستان بگه، روایت زندگیه. روایت درد، روایت عشق، روایت مرگ. یه جور اعترافه. یه اعتراف بلند از آدمایی که هیچوقت فرصت حرف زدن ندارن. خواندنش باعث شد توی یه ریدینگ اسلامپ بزرگ بیفتم. مدتها نتونستم سمت هیچ کتابی برم. نه چون بد بود؛ بلکه چون زیادی واقعی بود. زیادی درد داشت. زیادی شبیه زخمهایی بود که نمیخواستم بهشون فکر کنم. با اینکه تا صفحه ی ۳۵۰ خوندم، وسواسم اجازه نداد بیسرانجام بذارمش کنار. صفحههای آخر رو فقط ورق زدم، به امید اینکه ته قصه رو بفهمم. با اینکه قبلاً بخشهایی برام اسپویل شده بود، اما اون لحظهها… بازم قلبم شکست. یه شکست بیصدا ولی عمیق. انگار آخرین تکهی امیدی که به داستان داشتم، همونجا جا گذاشته شدم. اگه بخوام خلاصه کنم؟ این کتاب برای کسایی که دنبال یه داستان ساده و سرگرمکنندهن، کتاب مناسبی نیست. اما اگه دنبال یه تجربهی سنگین، تلخ، واقعی و انسانی هستی… اگه میخوای با یه کتاب مواجه بشی که نه فقط ذهنت، بلکه روانت رو درگیر کنه… اونوقت، این کتاب منتظر توئه.
(0/1000)
دخترے جا مانده از قطار ¾9🕯
1404/4/30
1