یادداشت سنیه قرائیان
1402/6/15
- آقا ازین کتاب دارید؟ از پشت انبوه کتابهای چیده شده روی میزش سرش را چرخاند و نگاهی به کتاب انداخت. - مال کدوم انتشارته؟ آرم آن پرنده کوچک نقش بسته روی کتابها برایم بسیار آشنا بود و تا روی جلد کتاب را نگاه کردم گفتم: - کانون پرورش فکری - نه ندارمش باید سفارش بدم از تهران بیاد... - کی میاد؟! - معلوم نیست دخترم شاید یک ماه دیگه اون موقعها مثل الان شهر اینهمه کتابفروشی با چندین شعبه نداشت. برای یک دختر دبیرستانی ادبیات دوست چه چیز میتواند لذت بخشتر از معرفی و آشنایی با یک کتاب ادبی باشد. یکی از بچههای کلاس کتاب را هدیه گرفته بود و تعریفش را میکرد. کتاب دست به دست توی کلاس میچرخید خیلی منتظر ماندم تا نوبتم برسد. 📖✍️ ماجرای یک واقعه تاریخی به قلم نویسندهای با تجربه و کاردرست و به صورت داستانی... همیشه برای بیشتر دانستن از وقایع تاریخی باید کتابهای قلمبه و سلمبه قدیمی را ورق میزدیم با کلی اسم و تاریخ. با مطالبی که بیشترش را نمیفهمیدیم مواجه میشدیم و آخرش هم چقدر میفهمیدیم و نمیفهمیدیم از آن شخصیت و آن واقعه تاریخی خدا عالم بود و بس. 💎تقدیمیه کتاب خیلی قشنگ شروع شده بود. نویسنده با متنی ادبی، بسیار زیبا با واژههایی جدید کتاب را به خداوند عاطفه و عاطفه خداوند تقدیم کرده بود. 🔆با توجه به اسمی که برای کتاب انتخاب شده بود، کتاب ۱۸ پرتو داشت که هر فصل پرتویی بود از شخصیت اصلی کتاب. پرتو اول با خوابی که شخصیت اول کتاب در کودکی دیده بود شروع میشد. تصویرسازی عالی به گونهای که اضطراب نقش اول ماجرا و مهربانی پدربزرگش در مواجهه با این خواب کاملاً مشهود بود و حتی میتوانستی خواب دخترک را کاملاً در ذهنت تصور کنی. «یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشنای چشمم! گرمای دلم!» «لب برچیدی و گفتی خواب دیدم خوابی پریشان دیدم که طوفانی به پا شده است طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد، که ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختی کهنسال افتاد و دلم به سویش پر کشید.» از شدت گرفتن طوفان گفت و شکسته شدن و دوام نیاوردن شاخههایی که در آن طوفان بیرحم به آن متوسل شده بود. جلوتر میروی... صحنه عوض میشود، میتوانی خودت را وسط معرکه جنگ تصور کنی. جایی که صدای گامهای دشمن زمین را میلرزاند، آنجا که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان خراش میاندازد، آنجا که شیهه اسبها بند دلت را پاره میکند... در آن لحظه است که شخصیت اصلی کتاب یاد خواب کودکیش میافتد. طوفان به قصد شکستن آخرین امید زندگیش آخرین شاخهای که به او متوسل شده بود به تکاپو افتاده کتاب را میخواندم و هرچه جلوتر میرفتم پرده اشک بیشتر مانع میشد برای دیدن خطوط وکلمات... کتاب امانت بود و ورقها باید محافظت میشد از ریختن اشکهای بیامان و بیاختیارم در کتاب دیدم که برادر چقدر باشکوه سرت را به سینه چسباند و چه آرامشی داشت این سینه پرفتوح و گفت همه تکیهگاههای تو باید فرو بریزد و همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنی و این دل بینظیرت را فقط جایگاه او کنی حالا بناست تو بمانی و همان «یک» همان عهد کودکانهات با پدر بایست بر سر حرفت که این هنوز اول عشق است. وقتی به حرم پیامبر میرسی همچون آفتابی که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست و در مغرب قبر پیامبر غروب کرد، آفتابی در حجاب تعبیر شد خواب کودکیهایم پیامبر و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها ماندهام. 📚کتاب را چند سال بعد از میان انبوه کتابهای چیده شده روی پیشخوان یک کتابفروشی در میدان شهدا پیدا کردم و خریدم.(البته شهدا قبل از بازسازی، کتابفروشی کنار پاساژ آیانی...یادش به خیر) و چقدر عظمت پیدا کرد آن شخصیت در دلم بعد از خواندن این کتاب قلم استاد شجاعی اعماق دلت را آتش میزد و میسوزاند و اشک را روانه میکرد بیاختیار 👌این کتاب توصیه خواندنی من به شماست، بخوانید و لذت ببرید. خواندنش یک جلسه منبر و هیئت است.
(0/1000)
نظرات
1402/6/15
چقدر زیبا بود و چقدر اشک ریختم با خوندن هر صفحه اش و چقدر دوباره دلم خواست بخونم👌
1
0
1402/6/16
مشتاق شدم که بخونم...فقط سوالی که هست اینه که خاطرتون مال چندسال قبله؟🤔🙃🤨😉
1
0
سنیه قرائیان
1402/6/15
0