یادداشت سعیده بهادری یکتا

        اگر زاده‌ی خاورمیانه نبودم، احتمالا باور داستان برایم مشکل بود. این حجم از تلخی حتی در مخیله‌ام نمی‌گنجید و خیال می‌کردم کل داستان یک بلوف غیر حرفه‌ای بزرگ است. اما زاده‌ی خاورمیانه‌ام و می‌توانم باور کنم که این داستان، حقیقت هزاران نفر در این جغرافیای طلسم‌شده باشد. 
خواندن «بادبادک باز» برای من که اهل خواندن داستان‌های تلخ‌ام و معمولا به طرز خودآزارانه‌ای از این تلخی لذت می‌برم (مثل کندن خون لخته‌شده بر روی زخمی نه چندان قدیمی)، سخت بود. سخت و نفس‌گیر. چنان‌که چندین مرتبه مجبور شدم کتاب را کنار بگذارم، نفس عمیق بکشم، اشکی بریزم و بعد از گذشت حداقل یک‌روز، دوباره به کتاب برگردم. تک تک اتفاقات در جای‌جای کتاب نشان از آن داشت که داستان از اول کاملا ساختارمند است و هر اتفاقی از ابتدا، از پیش از نوشتن برنامه‌ریزی شده و قلم نویسنده، فقط بر ذوق و قریحه و احساسات لحظه‌ای تکیه ندارد، امااا... اما می‌توان گفت ۲۰ درصد یا حداقل ۱۵ درصد پایانی داستان نشان از آن دارد که حسینی، به تلخی آن‌چه می‌نویسد اعتیاد پیدا کرده و بین هر چندراهی، قطعا، آزاردهنده‌ترین راه را برای قهرمانش انتخاب می‌کند. این تلخی در خطوط پایانی داستان کمی توی ذوق می‌زند البته من دلیل دیگری هم می‌توانم بر این تفاوت و خروج از یک‌پارچگی پیدا کنم و آن‌هم سرعت داستان است که در همین بخش پایانی، تغییر می‌کند و سریع‌تر می‌شود. احساس می‌کنم نویسنده خودش هم دیگر توان تحمل دردهایی که به قهرمان روا می‌دارد نیست و می‌خواهد هرچه زودتر غائله را ختم کند تا بتواند آن نفس محبوس در سینه‌ی خود و خواننده را رها کند و مثل قبل نفس بکشد. 
همه‌ی این‌ها چیزی از جذابیت، هولناکی، غم‌ناکی و فوق‌العاده بودن «بادبادک باز» کم نمی‌کند. کاش زودتر آن را خوانده بودم. در تمام مدت خواندن همین حسرت گریبانم را گرفته بود. کاش خیلی خیلی زودتر آن را خوانده بودم.
      
5

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.