یادداشت سعیده بهادری یکتا
7 روز پیش
اگر زادهی خاورمیانه نبودم، احتمالا باور داستان برایم مشکل بود. این حجم از تلخی حتی در مخیلهام نمیگنجید و خیال میکردم کل داستان یک بلوف غیر حرفهای بزرگ است. اما زادهی خاورمیانهام و میتوانم باور کنم که این داستان، حقیقت هزاران نفر در این جغرافیای طلسمشده باشد. خواندن «بادبادک باز» برای من که اهل خواندن داستانهای تلخام و معمولا به طرز خودآزارانهای از این تلخی لذت میبرم (مثل کندن خون لختهشده بر روی زخمی نه چندان قدیمی)، سخت بود. سخت و نفسگیر. چنانکه چندین مرتبه مجبور شدم کتاب را کنار بگذارم، نفس عمیق بکشم، اشکی بریزم و بعد از گذشت حداقل یکروز، دوباره به کتاب برگردم. تک تک اتفاقات در جایجای کتاب نشان از آن داشت که داستان از اول کاملا ساختارمند است و هر اتفاقی از ابتدا، از پیش از نوشتن برنامهریزی شده و قلم نویسنده، فقط بر ذوق و قریحه و احساسات لحظهای تکیه ندارد، امااا... اما میتوان گفت ۲۰ درصد یا حداقل ۱۵ درصد پایانی داستان نشان از آن دارد که حسینی، به تلخی آنچه مینویسد اعتیاد پیدا کرده و بین هر چندراهی، قطعا، آزاردهندهترین راه را برای قهرمانش انتخاب میکند. این تلخی در خطوط پایانی داستان کمی توی ذوق میزند البته من دلیل دیگری هم میتوانم بر این تفاوت و خروج از یکپارچگی پیدا کنم و آنهم سرعت داستان است که در همین بخش پایانی، تغییر میکند و سریعتر میشود. احساس میکنم نویسنده خودش هم دیگر توان تحمل دردهایی که به قهرمان روا میدارد نیست و میخواهد هرچه زودتر غائله را ختم کند تا بتواند آن نفس محبوس در سینهی خود و خواننده را رها کند و مثل قبل نفس بکشد. همهی اینها چیزی از جذابیت، هولناکی، غمناکی و فوقالعاده بودن «بادبادک باز» کم نمیکند. کاش زودتر آن را خوانده بودم. در تمام مدت خواندن همین حسرت گریبانم را گرفته بود. کاش خیلی خیلی زودتر آن را خوانده بودم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.