یادداشت
1402/8/26
3.4
14
بسم الله بهار سال ۱۹۹۸، بلوما لنون در یکی از کتابفروشیهای ناحیه سوهو نسخه قدیمی اشعار امیلی دیکنسون را خرید و تازه به قرائت شعر دوم رسیده بود که، در نبش اولین خیابان، ماشین او را زیر گرفت. داستان اینگونه آغاز میشود. مرگ یک کتابخوان... پس کتاب میتواند انسان را بکشد... این جمله را در نظر بگیرید. جملهای که در بزرگداشت بلوما یکی از اساتید دانشگاهی، که با او همکار بود، همین جمله را به شکلی دیگر بیان کرد: بلوما زندگی خود را وقف ادبیات کرد بیآنکه بداند ادبیات جاناش را خواهد گرفت. داستان ادامه پیدا میکند و بستهای عجیب محتوی کتابی عجیبتر برای بلوما (بعد از مرگش) میرسد و حالا این همکار اوست که با دیدن این کتاب و نوشتهای از بلوما بر صفحه نخست آن، وارد دنیای جدیدی از افرادی کتابخوان میشود، گویی که دری باز میشود و باز درب های دیگری در پشت درب قبلی منتظر ماست، تا برویم و بازشان کنیم و ببینیم تقدیر برای ما پشت هر درب چه به ودیعه گذاشته است. یکی از کتابخوانها دلگادو و دیگری براوئر، با آیین های متفاوتی به ستایش کتاب میپردازند. یکی اهل آرایش و نظاره به کتاب است و بوییدن و رقصیدن با آن، دیگری اما مسلکش خیابانی است و بیریا. او به دنبال تسلط بر کتاب است و تعاملش با آن، در عین حال که سعی دارد تعاملی عاشقانه باشد اما همراه با نوعی بیماری است. در جایی میخواندم که بیمارانی هستند به نام کانیبالها. آنها مردمانی هستند که گوشت یا اعضای داخلی بدن انسان را میخورند، گاهی برای رفع گرسنگی، گاهی برای بزرگداشت و گاهی برای انتقام. آری او شبیه آنهاست. ادامه داستان کتاب، دقیقا از همین خوی او آغاز میشود، او که در انتها دست به انتحار میزند... اما درباره خانه کاغذی... کتاب ۷۶ صفحهای که اگر بخواهی درباره اش صحبت کنی کتابهای قطوری باید پیرامونش نگاشته شود، نشان از عمق نویسنده خود دارد. عجیب است این حجم از اختصار و ایجاز در این کتاب، شاید بتوانم بگویم که سخنم، تنها یک بعد از ابعاد چندین گانه کتاب میتواند باشد. پس تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.