یادداشت samin⋆

samin⋆

samin⋆

1404/2/18

        زندگی شستن یک بشقاب است...

این سطر در تمام لحظاتی که پشتِ سرِ کلاریس با آن ناخن های از ته گرفته شده‌اش؛ با آن افکارِ به هم ریخته‌ و ذهن شلوغش میدویدم جلوی چشمم بود. و حتی لحظاتی که او می‌ایستاد، نفس نفس میزد و به هق هق می‌افتاد؛ داشتم به این سطر فکر میکردم. حتی زمانی که دور از چشمِ خودش و این حجب و حیا و خجالت (و هرچه اسمش را بگذارید) دست می‌انداختم دور گلویِ خانم سیمونیان و امیلی و آلیس همه‌ی آنهایی که به کلاریس و خواسته هایش پشت کردند.
خب مگر زویا پیرزاد چه میگفت؟ غیر از این که زندگی همین چیزهای کوچک است؟
یک خانواده‌ی پنج نفره‌ی ارمنی که به تازگی صاحب همسایه‌های جدید میشوند.
همین! و آنقدر که پیرزاد صمیمانه روایت کرده بود انگار که روی راحتی چرمِ سبزِ خانه‌ی کلاریس لم داده‌ام و دوقلو ها توی بغلم نشستند و هرازگاهی از دستشان جیغ میکشم و مهره‌های شطرنجِ آرتوش را میشکنم ؛ به جای تمام کارهایی که کلاریس نکرد.
به هرحال، همه چیز خوب بود. همه چیز شایسته‌ی آغوش بود. و هرچه فکر کردم اشتباهِ داستان چه بود ؛ تنها منطق بود که جلوی چشمم میرقصید. میکروفن دست گرفته بود و بلند بلند میگفت: کلاریس مگر بی زبان است؟ مگر لال است و یا معلولیت ذهنی دارد؟؟ بلند شو زن؛ دست آنهایی که اذیتت میکنند را بشکن.

و خب زویا پیرزاد را بعد از این دوست دارم؛ ساده بودن و ساده نوشتن غریبه ای بود که دستش را زویا گذاشت توی دستم.


      
283

19

(0/1000)

نظرات

زندگی شستن یک فنجان است، داستان جالبی بود اما بد تموم شد خیلی جای کار داشت
2

0

samin⋆

samin⋆

1404/2/19

ولی به نظرم تنها پایانی که بعد از اون همه تشویشِ ذهن آرومت میکرد بود:))) 

1

برعکس بنظر من حیف شد با این قلم نویسنده ، خیلی بد تموم شد راحت میشد سه تا جلد ازش درآورد و به داستان هیجان  و کشش داد 
@writer_Samiin 

0