یادداشت محمدقائم خانی

        ماشین پلیس چند بار سرعتش را بالا برد و پیچید جلوی تیتان. آقاجمال هم محلش نگذاشت. کمی کج کرد و او را رد کرد. احمد از پشت به دست و پا افتاده بود. ماشین حامل موشک مسلح با یک تن مواد منفجره توی جاده دوطرفه غیراستاندارد لایی می‌کشید و ماشین پلیس را جا می‌گذاشت! با بی‌سیم به اسکورت‌هایی که جلوتر از تیتان حرکت می‌کردند پیغام داد که «بچه‌ها جلوی این پلیس زیادی وظیفه‌شناس رو بگیرین. الآن همه زحمتامون به باد می‌ره.» به محض این که ماشین پلیس از تیتان عقب افتاد، اسکورت‌ها پیچیدند جلویش و او را متوقف کردند. 



وقتی حاج محسن در جلسه دیدار خصوصی‌اش با حافظ اسد حرف از موشک زد، چهره اسد در هم رفت و به لطایف الحیل بحث را عوض کرد. حاج‌محسن هم صلاح ندید حرفش را پی بگیرد. بعد از جلسه، اسد همه ده‌دوازده نفر سران و بدنه دولت و ارتش را مرخص کرد. حتی دستور داد که مترجم ها هم بروند. آن وقت روبه‌روی حاج‌محسن نشست و به عربی گفت: «مگه نمی‌دونید سوریه پر از جاسوسه که توی جمع عمومی حرف از موشک می‌زنین؟!»
و در ادامه توضیح داد که ما به دلیل شرایط جنگی فعالی که با اسرائیل داریم تمامی کم‌وزیادشدن سلاح‌ها و آرایش نظامی‌مان تحت نظارت شوروی انجام می‌شود و با وجود اینکه ما علاقه‌مند به پیروزی شما در جنگ هستیم، ولی به‌هیچ‌وجه امکان دادن موشک به شما را نداریم؛ یعنی در اصل، چنین اجازه‌ای به ما داده نمی‌شود. 


کارهایشان کند بود و بوروکراسی اداری‌شان طول می‌کشید. هرروز از صبح می‌رفتند و روی مبل‌ها می‌نشستند. وقتی نوبتشان می‌شد، جلوی میز می‌رفتند و می‌پرسیدند: «پس کار ما چی شد؟» افسری که همیشه پشت میز می‌نشست، کاملاً خشک و رسمی می‌پرسید: «برای چه کاری آمده‌اید؟» وحید دستجردی می‌گفت: «برای همان کاری که خودتان می‌دانید!» افسر انگشتان دستش را به حالتی که صاف به هم چسبانده بود، به طرف آن‌ها می‌گرفت و هیچ نمی‌گفت. با دیدن این حرکت دوباره برمی‌گشتند و انتظار می‌کشیدند؛ چراکه این علامت در فرهنگ لیبی به معنی صبرکردن بود. 


شب اول همه با اعتماد به نفس و رسمی کار را شروع کردند. جعفری گوشه‌ای ایستاده بود و نگاه‌شان می‌کرد. آن‌ها هم با اصطلاحات انگلیسی و حرکات استاندارد و وظایف تعریف شده مشغول کار بودند. هر کاری کردند کف موشک گیر کرد به پایین در هواپیما و تو نرفت. شب دوم و سوم توی کتاب‌ها مشغول پیدا کردن راه حلی برای این مشکل بودند. کوچک‌ترین ایده‌ای که مطرح می‌شد، اجرا می‌کردند؛ اما هیچ راهی نتیجه نمی‌داد... کوچک‌ترین ضربه و غرشدگی روی بدنه‌اش می‌توانست روی سرعت و برد موشک اثر بگذارد. هرنوع محافظی هم که رویش می‌کشیدند اندازه‌اش را بزرگ می‌کرد و دیگر از در هواپیما رد نمی‌شد...بعد از دو هفته شب‌زنده‌داری بالاخره توانستند دو تا از موشک‌ها را بار بزنند. 


از همه‌چیز میپرسیدند.
- چه کسانی عضو سپاه می‌شن؟
- پولدارها هم میتونن عضو بشن؟
- اگه در آینده اونا به مقام برسن و منافعشون به خطر بیفته، خط سپاه به کدام سمت می‌ره؟
- ولایت فقیه فرقی با خلیفه‌های بعد از پیغمبر نداره. همون طوری که عثمان خطا کرد ولایت فقیه هم ممکنه خطا کنه. آخرش همیشه دیکتاتوریه. 


شب به طرف سپاه راه افتادند. توی دفتر سپاه احمد چندین ساعت زحمت کشید تا توانست پرونده راننده را پیدا کند و از روی آن نشانی خانه‌شان را دربیاورد. خانه‌شان در غرب تهران بود و شماره‌ای هم توی پرونده نبود. با حاجی‌زاده سوار استیشن شدند و با سرعت حرکت کردند. خداخدا می‌کردند که از طریق خانواده‌ی راننده بتوانند ردی از او پیدا کنند. وقتی از پیچ آخرین کوچه‌ای که در نشانی نوشته شده بود پیچیدند، کفی حامل موشک‌ها را دیدند که کنار دیوار خانه‌ای پارک شده بود. عصبانیت و خوشحالی‌شان قاطی شده بود... پلاک خانه راننده را پیدا کردند و در زدند. چند بار در را کوبیدند و زنگ را زدند تا اینکه رانندهی سبیل‌کلفت در حالی که کتش را روی دوشش انداخته بود، جلوی در ظاهر شد. حاجی‌زاده سعی کرد خودش را کنترل کند. 
- داداش! شما سرخود کجا راهتو گرفتی رفتی؟ اومدی خونه‌تون گرفتی خوابیدی؟ 
 - مگه شما نگفتی بار کرمانشاهه؟ خب نصفه‌شب که راه نمی‌افتن کرمانشاه. گفتم بخوابم صبح سر فرصت بارتونو می‌رسونم. 
احمد و حاجیزاده به هم نگاه کردند. 


«برادرا! امروز مهم‌ترین و بنیادی‌ترین کار ما تدوین جزوات آموزشیه. حالا که سوری‌ها قبول کردن جزوات ما رو پس بدن کارمون آسون‌تره، ولی این نیست که این جزوه‌های خام همه چیزی باشه که ما تو سوریه یاد گرفتیم. ما باید یه دستی به سر این جزوه‌ها بکشیم و ریزترین تجربه‌ها و مشاهداتمون رو هم بهشون اضافه کنیم و اونا رو در هر زمینه و تخصص به شکل کتاب دربیاریم. همین الآن وقتشه. تا چیزی فراموش نشده باید دست به کار بشین. این کتاب‌ها قراره به لطف خدا بیس آموزش موشکی جمهوری اسلامی بشه. برا همین کوچک‌ترین کوتاهی یا خدای ناکرده اشتباه شما، باعث می‌شه که تا ثریا دیوار کج بره.» 


از لاشه در آهنی و بقایای دیوار گذشتم. تیرآهن سقف طوری افتاده بود که زیرش قسمت کوچیکی خالی مونده بود. نوزاد قنداق‌پیچی درست تو اون قسمت زنده بود و دست‌هاش رو روی هوا بازوبسته می‌کرد. بچه از گریه سیاه و کبود شده بود و صداش از رمق افتاده بود و نفسش گاه بند می‌اومد. دویدم جلو برش داشتم... گرفتمش زیر اورکتم و تا سر خیابون دویدم. اونجا اونو به یکی از زنایی که جمع شده بودد برا کمک دادم و اومدم طرف ماشینم... من که از بغل کردن بچه‌ای که از گرسنگی به حال مرگ افتاده بود، اون طور دلم می‌لرزید، ببین آقام امام حسین وقتی اصغرش رو گرفته بغلش چه حالی شده. 


جلود مثل دیشب شروع کرد به تعریف کردن از انقلاب اسلامی و اینکه ما از شما حمایت می‌کنیم که یک دفعه دستم رو کوبیدم روی میز و بلند گفتم: «دروغ می‌گید!» خیلی جا خورد. ادامه دادم: «شما می‌گین که الآن خط مقدم جبهه اسلام ایرانه. شما می‌گین صدام دشمن همه اسلامه. اون وقت شما موشک دارین و نمی‌دین ما به دشمن همه کشورهای اسلامی بزنیم.» جلود هنوز به حالت عادی برنگشته بود. زبونش گرفته بود بنده خدا! بعد از چند جمله که ربطی به بحث نداشت، گفت که «موشک‌ها دست خود رهبره و باید با اون حرف بزنی.» فردا که ما واسه دیدن قذافی رفتیم سرت؛ به رحیم صفوی گفتم لباس فرم سپاه بپوش. خودم هم لباس فرم پوشیدم. با آقارحیم هماهنگ شدیم و همین که وارد چادر شدیم، هر دو احترام نظامی کردیم و تا آزادباش نداد همان جا ایستادیم. بعد من با همون لحن نظامی به عربی گفتم که دو تا سرباز اسلام اومدن به سرهنگ قذافی فرمانده کل نیروهای انقلابی دنیا گزارش بدن... بعد از توضیحات مختصر درباره وضعیت جنگ و پیشرفت‌های خودمان، گفتم که حالا ما از شما موشک می‌خوایم که آخرین ضربه رو به دشمن وارد کنیم. قذافی هم سرش رو تکون داد و گفت: «آره جلود یه چیزایی می‌گفت. باشه من بهتون موشک می‌دم. فقط به شرطی که گاهی لابه‌لای عراق، عربستان رو هم بزنید.» 


«بچه‌های ما سه ماه توی سوریه با جدیت تمام دوره‌ی پرتاب موشک رو گذروندند. نمرات آخر دوره‌شون همه خوب بوده و سوری‌ها اذعان داشتند که توانایی پرتاب در بچه‌های ما به وجود آمده. علاوه بر اینکه ما از روزی که اومدیم به هر کلکی شده خودمون رو نزدیک تیم لیبیایی‌ها کردیم و تونستیم به طور عملی شاهد عملیات پرتاب باشیم و دانسته‌های تئوری‌مون رو به صورت عملی ببینیم و تجره کسب کنیم. من به شما قول می‌دم که بچه‌های ما خودشون بدون کمک هیچ نیروی خارجی می‌تونن این کارو به نحو احسن انجام بدن.»
      

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.