یادداشت dream.m
5 روز پیش
خواب دیدم از چشمانت دو خط نور بیرون زد. یکی رفت سمت آسمان، یکی سمت زمین. هر دو انقدر امتداد پیدا کردند، تا از هم دور و ناپدید شدند. اما من میدانستم که این خطها به هم خواهند رسید؛ جایی آنسوی جهان، آنسوی مرزهای پوست و استخوان. صبح که بیدار شدم، حس کردم گنجشکی درون قفس سینهام گیر کرده. تقلا میکرد، چنگ میکشید، به دندههایم نوک میزد. وقتی سرفه کردم، یک پرِ سیاه از دهانم بیرون پرید که بوی گریه میداد. بعد، تمام روز با زبانم ته حلقم را میخراشیدم، چون حس میکردم هنوز چیزی آنجا مانده، یک آواز خفه، یک صدای ناشناخته که تلاش میکرد از تاریکی ته گلویم بیرون بیاید. عصر، وقتی در کوچهها قدم میزدم، سایهای دیدم که روی دیوار دنبال من میآمد. پا نداشت، صورت نداشت، فقط یک خطِ کشیده و سیاه بود که نفسنفسزنان تعقیبم میکرد. ایستادم. آن هم ایستاد. خواستم دستم را روی دیوار بکشم، اما سایه عقب رفت. نفس عمیقی کشیدم و دویدم، گلویم سوخت، سرفه ام گرفت و دوباره پرِ سیاهی از دهانم بیرون پرید، در هوا شناور شد و افتاد درست جلوی پایت روی سنگفرش خیس آنطرف خیابان. پر را بین انگشتانت گرفتی، فوت کردی و به پرواز دراوردیاش. پَر چرخزنان رفت بالا و بالا و نشست بین برگهای درختان خستگی درکند. درختانی که در خیابان بودند، حالا دریا شدند. درختانی که روزها برگهای سبزشان با نسیم میرقصیدند و میدرخشیدند، حالا هرکدام دریاهایی بودند که درونشان موجهای تند برداشته بود. و من در وسط این دریاهای خیابانی شناور بودم. دستهایم دیگر دست نبودند، بلکه شاخه درختانی بودند که زیر سطح آب داشتند غرق میشدند. درحال غرق شدن، چشمان تو را به یاد میآورم که انگار هر بار نگاهشان به جهان میافتاد، چیزی تغییر میکرد، چیزی از هم میپاشید، و به جایش یک دریا با آبی عمیق و بیپایان میآمد. من غرق در این آبی، جایی میان ساحل و عمق دریا درحال مُردن بودم، جایی که هنوز هم نمیتوانم بفهمم در کدام مختصات جغرافیایی یکی از دنیاهای موازی بود. شب شد، وقتی روی تخت دراز کشیدم، حس کردم چیزی درون قفسهی سینهام سبکتر شده. شاید گنجشک رفته بود. شاید خطی که از چشمت به زمین میرفت به هسته رسیده بود، شاید خطی که به آسمان میرفت مسیر خودش را پیدا کرده و به خدا رسیده بود. اما درست همان لحظه که داشتم چشمانم را میبستم، صدایی شنیدم. یک نوک زدن، پشت پلکهایم. گنجشک هنوز آنجا بود. و فردا، وقتی دوباره سرفه کنم، شاید بالهایش را باز کند. شاید از میان لبهایم بیرون بپرد. شاید خطی که از چشمت  به آسمان میرود را دنبال کند و به خانه برسد. شاید هم دلش بخواهد در تاریکی پشت پلکهای بستهام، برای همیشه زندگی کند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.