یادداشت سجاد معینی پور
1400/8/11
3.7
153
رمان درباره نوجوانی است که در جامعه آمریکایی گیر افتاده و اگر اطرافیانش دستش را در انتخاب باز میگذاشتند، دلش میخواست ناطور دشت بشود! داستان این کتاب شاید زیادی معمولی باشد. حال و هوای تینیجری اواسط قرن 20 آمریکا را توصیف میکند و اتفاقات روزمره در آن نقش پررنگی دارند. بنمایهی کتاب اعتراض درونی یک جوان آمریکایی است به اوضاع اجتماعی که در آن گیر افتاده؛ نظام آموزشی که او را به درس خواندن تشویق میکند تا «موفق» شود، جمع رفاقتی که دغدغههای سطح پایینی دارند، سینمایی که از فرط ابتذال تحمل کردنش سخت است و پرسشهای سادهای که توسط اطرافیان مسخره میشوند(مثل اینکه موقع یخ زدن دریاچه سانترال، مرغابیها چه کار میکنند؟). شخصیت اصلی داستان که آدم کم رویی است کمتر میتواند با دخترها ارتباط بگیرد و همین عامل تشدیدکننده انزوای او از جامعه است. او در ارتباط با جنس مونث، دوست دارد به جنبههای زیباییشناسانه طرف مقابل توجه کند، در حالی که فضای جامعه او را به شهوتی بودن تشویق میکند و همین است که نمیتواند در روابط اجتماعی، معمولی و موفق باشد. او از سمت خانوادهاش به خاطر هوش پایین و نمرات بدش در مدرسه طرد شده است اما علاقه زیادی به خواهر کوچکش دارد. حسرت او در زندگی این است که خواهر کوچکش هم با همان چیزهایی که او تا رسیدن به این سن با آنها مواجه بوده روبهرو میشود و راه فراری از این جبر تاریخی ندارد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.