یادداشت سید حسن عمادی
دیروز
یادداشتی بر کتابِ نخوانده یا «چرا نخواندم» البته خوندهم ها؛ ۱۲ درصد از کتاب رو خوندم و دیدم نباید ادامه بدم. چون احساس کردم بهم نمیسازه! بذارین از یه کتاب دیگه شروع کنم: کتاب «احتمالاً گم شدهام» از خانم سارا سالار. توی اون کتاب، ما از زاویهی اول شخص با زندگی خانمی آشنا میشیم که خلأهایی تو ذهن و روانش داره و تا آخر کتاب باهاش کلنجار میره. زندگی شخصیت نقش اول کتاب، کدهایی داره که با زندگی خود نویسنده مطابقت داره؛ ولی تفاوتهایی هم هست و معلوم نمیشه نویسنده زندگی خودش رو داستان کرده یا اینکه نه، خودش «گمشده» نبوده. مهم هم نیست. مهم اینه که تونسته «گمشدگی» رو برای مخاطبش درونی بکنه، به تصویر بکشه، ملموس کنه، قابل درک کنه، و از طرفی یه داستان خوب هم تعریف کرده. در مجموع به نظرم کتابِ داستانیِ خیلی خوبیه (البته شاید به خاطر اینه که موقع خوندنش خودم هم احتمالاً گم شده بودم) توی کتابِ «...دوکبوکی...» هم ما از زاویهی اول شخص با زندگی خانمی آشنا میشیم که «افسردهخویی/ افسردگی مداوم» داره. که زندگی خود نویسنده است. اما اینجا دیگه هیچ توصیفی از اون حالت روانی نمیبینیم و نویسنده مستقیم میره سراغ جلسات درمانی (تراپی)ش و گفتگوهاش با مشاور رو مینویسه. اگه توصیفی هست، تو مطب و برای کمک به تشخیص پزشکه، نه برای مخاطب. در مجموع به نظرم کتاب غیر داستانیِ بدیه (البته شاید به خاطر اینه که موقع خوندنش خودم افسردهخو نبودهم/ بودهم) حالا چرا به نظرم «دوکبوکی» کتاب بد و احتمالاً مضریه؟ چون اون بیماری/ اختلال/ حالت روانی رو درونی نکرده و فقط یه شبح مبهمی ازش نشون میده. دیدین وقتی که تو اینترنت جستجو میکنی «پریدن پلک نشانهی چیست»، فکر میکنی از افت قند تا سکتهی ناقص، از ضعف اعصاب تا پارکینسون، همهی بیماریها رو همزمان گرفتی؟ این کتاب یه همچین «توهمِ بیماری»ای برای مخاطب ایجاد میکنه. و پشت سر این توهم بیماری، توهم درمان میاد. چون نویسنده عملاً داره گامهای درمانی پیشنهادی مشاور خودش رو به همه توصیه میکنه؛ در حالی که -به خصوص در اختلالهای مربوط به روان- نمیشه نسخهی خودت رو برا بقیه تکثیر کنی و دعوتشون کنی به خوددرمانی! و چرا به نظرم «احتمالاً گم شدهام» کتاب خوبیه و با دوکبوکی مقایسهش میکنم؟ چون اولاً به سمت درمان/ توهم درمان نمیره. (اتفاقاً تو اون کتاب هم شخص اول پیش روانکاو میره و ازش نسخه میگیره؛ ولی آخر داستان یه اتفاق ویژه میفته که لو نمیدم، ولی نشون میده نسخهها معجزه نمیکنن؛ خود آدم باید [با استفاده از مشاورهها] به تعادل برسه.) و ثانیاً با فضای داستانیای که داره، کلی خاطره و شخصیت، کلی شکست و پیروزی، کلی موقعیت عینی و ملموسِ مرتبط با اون مشکلِ درونی رو به مخاطب نشون میده. اینجوری هم مختصات «گمشدگی» رو نشون داده و توهم ایجاد نمیکنه؛ هم اجازه میده کسایی که گم شده نیستن بتونن با کتاب همراه بشن و همذاتپنداری کنن. (به نظرم تو کتاب دوکبوکی، مخاطب یا احساس میکنه خودش هم افسردهخو هست، که گفتم، به نظرم بخشیش توهمه؛ یا مخاطب احساس میکنه افسردهخو نیست، که کتاب دیگه هیچی برا گفتن نداره و دلیلی برای ادامه دادن نمیمونه.) در مجموع به کتاب ۲ ستاره میدم که یکی و نصفیش برا عنوان محشر کتابه که چند برابر بهتر از اون ۱۲ درصدی که از کتاب خوندم، افسردهخویی رو ملموس و درونی توصیف میکنه: میخواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.