یادداشت سعید بیگی
1403/9/4
باز هم نمایشنامهای خواندنی و جالب و البته تلخ و زهرآلود، از رابطۀ ناخوب و ناانسانی بین موجوداتی که نام انسان را یدک میکشند و خیلی معمولی در کنار ما میلولَند و زندهاند و به آسانی و سادگی میتوانند، دیگری را در حد یک ابزار برای جلوافتادن خود زیر پا بگذارند و از وجودش استفاده کنند. در نمایشنامههای مک دُنا، با انسانیهایی معمولی روبروییم که یک تیپ شخصیتی خاص ندارند، سیاه یا سفید نیستند؛ اما در افکار، گفتار و رفتارهای آنها گاه شعارهایی زیبا میبینیم و گاه سخنان و رفتارهایی که به شدت انسان را بیزار و متنفر میکنند. اگر انصاف داشته باشیم، با کمی دقت میتوانیم برخی از این شخصیتها را در اطراف خود ببینیم. البته نه به این شوری که مک دُنا شرح داده، اما کمی رقیقتر از این گفتار و اعمال را در برخی اطرافیان میشود دید. یک گورکن قبرها را میشکافد و استخوانها را بیرون میآورد و به دریا میاندازد تا جا برای مردگان جدید باز شود. پسری ساده و بی باک به کمک او میرود و همراه با پلیس به شوخی با استخوانها و قبرها مشغول میشوند و رفتاری نامودبانه را با باقیماندۀ جنازهها دارند. اما همین گورکن انتظار دارد؛ دیگران با استخوانِ همسرش که هفت سال پیش کشته شده و اهالی او را در این جریان مقصر میدانند، محترمانه رفتار کنند. آدمهای این قصه از گورکنِ بیادب، پلیس خودپسند، مادربزرگ الکلی، پسرک بی باک و پر رو، پدرِ بداخلاقِ پسرک، کشیش تندخو و دیگران؛ هر کدام به مشکلی اخلاقی و رفتاری مبتلا است و در عین حال خود را برتر از دیگران میداند و حاضر به پذیرش راهنمایی یا کمک دیگران برای درک بهتر شرایط و رویدادها نیست. فضای داستان تیره و تار و سیاه است و غم و نگرانی در آن بدیهی است و گذشت و محبت و صداقت و رفتار درست، در آن کمتر دیده میشود. باز هم آدمهای قصه به جهت سختیها و آزارهایی که در گذشته دیده و کشیدهاند، دچار عقدههای خودبرتربینی شدهاند و برای دیگران کمتر ارزش قائلند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.