یادداشت محمد خزائی
1402/10/27
3.3
5
بسمالله شب بود و هنوز سرکار مانده بودم و اتفاقی متوجه شدم اختتامیه جشنواره جلال در حال برگزاری است. از تلویبیون نشستم به نگاه کردن. بعد از چند جایزه دیگر زمان اعطای جایزه داستان بلند رسید، جایزه اصلی. مجری برندگان را اعلام کرد: غمسوزی و بیروط؛ خانم عظیمی و آقای دیزگاه. خانم عظیمی با سختی از ردیف صندلیهای پر سالن رد شد و بالا آمد، جایزه را گرفت و رفت. دیزگاه اما ایستاد به سخنرانی با این شروع که قصد حرف زدن نداشتم و مشتی حرف بیسروته زد، حرفهایی که توجهم به خانم عظیمی را بیشتر کرد. مگر او هم نویسنده برنده جلال نبود، چرا پشت میکروفن نرفت که سخنرانی کند؟ ها! باید کتابش را بخوانم، آدمی که از سخنرانی و پرتوپلا گفتن خودداری میکند، کتابش خواندنی است لابد. همان شب با این مقدمه غمسوزی را که نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم، از میان کتابهای کتابخانه برداشتم و شروعش کردم. ابتدا توی ذوقم خورد، شخصیتها تخت بودند و بدون ظرافت و پستی و بلندی. دیالوگها شعاری بود و روایت شبیه روایتهای عامهپسند اما هرچه گذشت داستان بیشتر جان گرفت و مایه خود را نشان داد. مایهای مبتنی بر حکمت تجربه شده نویسنده؛ چیزی که همیشه دنبالش بودهام و کم پیدا کردهام. البته در فرم و روایتکردن به نظرم نقصها و بیرونزدگیها قابل توجه بودند ولی من توانستم اغماض کنم از بس عمق نگاه نویسنده در چند موضوع خاص مجذوبم کرده بود. با این اوصاف من از غمسوزی لذت بردم و همراهش شدم و البته که یاد گرفتم و به نظرم میتوان آن را به همه معرفی کرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.