یادداشت پرستو خلیلی

                تصور کنید، یه روز پلیس بیاد در خونتون رو بزنه و بهتون اطلاع بدی فردی که هم براتون عزیز بوده هم تحمل دیدنش رو نداشتین مرده.. این کتاب درباره همین موضوعه!
یه روزی از روزگار جولز آبوت در خونه ش رو باز میکنه و میبینه پلیس براش خبر مرگ کسی رو آورده و نمیدونه از این خبر شاد باشه یا خوشحال! مجبور میشه برگرده شهرش. و برگشتن به جایی که قبلا ازش فرار کرده بود ینی برگشتن تموم خاطراتی که جولز سعی داشت فراموش کنه:)
خب از اونجایی که من عاشق ژانر معمایی-کاراگاهی هستم کتاب برام روان بود و سریع خوندمش، کل داستان روی محور “چرا مُردن” میگذره، اگه بخوام دقیق بشم “چرا خودکشی!”
 البته پایان کتاب یه ذره ناامیدم کرد بخاطر همین 4تا ستاره دادم، انتظار بیشتری از پائولا هاوکینز داشتم یه انتظاری مثل دختری در قطار! 
حدس و گمان توی این داستان جواب گو نیس، وقتی حدس میزنید فلان کس اینکارو کرده، چند صفحه بعدش حدستون پوچ میشه و از بین میره، چون هرکسی مشغول قایم کردن ورژن خودش از اتفاقی که افتاده. هیچکس نمیدونه چیکار کرده حتی خود پلیس شهر هم نمیفهمه چیکار کرده و داره دور خودش میچرخه، ولی اخرش به زانو درمیاد...
ترجمه ش خوب بود، خیلی رووان بود، از بقیه نشرها نخوندم و نمیدونم اونا چجوری ترجمه کردن :))
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.