یادداشت سیده زهرا ارجائی

        

روایتی از فقر از زبان یک نوجوان بود اما محتوایش را برای نوجوان نپسندیدم. داستان با صحبت‌های نوجوان داستان شروع شد که ماجرای دعوای دیروز مادر و پدرش را تعریف می‌کرد؛ دعوایی که شروعِ غیبت امروز مادر بود؛ غیبتی که منجر به بدحال شدن علیرضای شیرخواره شد ... و اصلا از همین جای داستان بود که برای نوجوان مناسب ندیدمش ...
مادر، باردار شده و می‌خواهد با تجویز قابله‌ی محل، جنینش را سقط کند؛ پدر با این که ماه‌هاست که بی‌کار است، مخالف این کار است! می‌گوید قتل نکن؛ روزی را خدا می‌رساند!
شاهد این گفتگوی پدر و مادر هم پسر نوجوان خانه‌ است که تمام تابستان را به جای بازی با هم‌سن‌وسالانش، به رب گوجه گیری گذرانده تا کمک خرج خانواده باشد! 

آخر این حرف‌ها برای نوجوان؟!
چرا نوجوان را قاطیِ بازی‌ای می‌کنید که حتی در واقعیت هم ربطی به او ندارد؟! 
چرا طرح موضوعی که اصلا در دایره‌ی فهم نوجوان نمی‌گنجد؟! 
چرا ...؟!

بعد از شرح وضعیت اسفناک خانواده ناگهان یک منجی از راه می‌رسد، پول بدهی‌هایشان را می‌دهد، پسرشان را هم مشغول کار در کفاشی می‌کند و با او از خلق نبی می‌گوید تا او را به فکر وادارد که شبیه اسمش شود؛ محمدامین ... و همین‌جا تمام مشکلات خانواده حل می‌شود!
همینقدر گل‌درشت و شعاری ... انگار که نویسنده می‌خواسته در کمترین تعداد کلمات ممکن بگوید سقط نکنید، بگوید امیدتان به خدا باشد که روزی‌تان می‌رسد و از اخلاق رسول رحمت العالمین بگوید و بگوید مثل او باشید، امانت‌دار، مهربان، خیررسان و ... 

حتی ویراستاری ظاهری‌اش را هم دوست نداشتم، علاوه بر سبک خاص تصویرگری‌اش چندین صفحه‌ی خالیِ بیهوده داشت! باز هم انگار که می‌خواستند هرروز شده آن را به ۴۰ صفحه برسانند! 

تنها چیزی که از آن دوست داشتم، ایده‌ی تلاش برای شبیه شدن به پیامبر بود، خصوصاً برای آن که هم‌نام اوست ...
همین! 

      
11

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.