یادداشت شاعر بی استعداد
1403/10/19
هیچ چیزی به اندازه این حقیقت که این داستان هر چقدر هم ساخته ذهن نویسنده باشد، باز هم بر اساس واقعیت است آزارم نداد... سالهای سال است که فرزندان توسط مادرانشان ترک میشوند. و حتی بدتر سال های سال است که مادران زیادی دست به قتل فرزندانشان میزنند.. به هر حال تنها چیزی که می توانم درباره خود متن بگویم این است که جگر سوز بود و خواننده را به همدردی وا میداشت آن هم فقط در ۸ صفحه. به قدری من مخاطب تحت تاثیر داستان قرار گرفته بودم که فقط دلم میخواست بروم آنجا و بگویم: <<بیا من برات کیسمیس بخرم!>> و اما چیزی که در این داستان برای من قابل توجه است، همان لحظهایست که کودک در خطر تصادف است و مادر نجاتش میدهد، مادر برای لحظاتی وحشت از دست دادن فرزندش را حس میکند، ولی تجربه آن وحشت هم برای پشیمانی اش کافی نیست! هشدار را دریافت کرد و فهمید دارد چه میکند ولی جلوی فاجعه را نگرفت. البته فاجعه اخلاقی را هم آنجایی دیدم که بزرگترین حسرت مادر این بود که ۳ سال زحمت این بچه را کشیده است و بیخوابی ها تمام شده و تازه نگهداری اش آسان شده است! دلسوزیای وجود نداشت! فرزند یکی از اموالشان بود، قابل جایگزینی و خالی از هویت مستقل! چقدر من برای این داستان آه کشیدم
(0/1000)
نظرات
1403/10/21
اون قسمتی که فاجعه اخلاقی گفته بودین میتونه اینطور هم تعبیر بشه که مادره تازه میخواسته از بچهداری پر از تکلف و وظیفه که فرصت درک هیچ حس دیگهای رو به آدم نمیده وارد دورهای از بچهداری بشه که میتونه لذت ببره. فارغ از مسئولیتپذیر یا قربانی بودن این مادر، واقعا دوران نوزادی و نوپایی یه بچه خیلی دوران طاقت فرساییه و تموم شدنش برای مادر خیلی خوشحالکنندهاس.
1
0
شاعر بی استعداد
1403/10/21
0