یادداشت

از طرف فرزند کوچک شما؛ این بار فرزندان از پدر و مادر روایت می کنند
        بخش اول

هیچ‌وقت این‌مدلی یادداشت ننوشته‌ام بر کتابی. از همین مقدمه که دبیر مجموعه نوشته، خواننده حساب‌ دستش می‌آید که قرار است «مو به تنش سیخ شود». خُب من که حساب دستم آمد. منی که یک روایت هم دارم توی همین مجموعه!

روایت اول: فرزند بی‌فرود
دو روز پیش داستانی از اشتاین‌بک خواندم. برای آن داستان نوشتم: «دیالوگ‌های اشتاین‌بک سِحرکننده است.» حالا وقتی می‌خواستم برای این روایت چند کلمه بنویسم، دیدم سِحر شده‌ام و هیچ کلمه‌ای تایپ نمی‌شود. لحظه‌لحظه‌ی روایت، بعد از اینکه صفحه سوم روایت را شروع کردم، داشتم به وقت‌هایی که روی دوش بابام بودم فکر می‌کردم. زهره دلجو از خودش و باباش می‌گفت، من داشتم روایتِ خودم را مثل تکه‌های پازل که نویسنده چیده بود، می‌چیدم. حتی تک‌تک عکس‌های جشن تولد خودم و کاکام را آوردم جلوی چشم‌هایم. اما بابا هیچ‌وقت برای جشن تولدها پیش ما نبود که روی دوشش باشیم. او غربت بود. ولی دارم به داماد شدنم فکر می‌کنم و خانه‌دار شدنم. من روی دوش بابا بودم و خودم خبر ندارشتم. جرأتش را ندارم فریاد بزنم: «بابام‌ نباشه من هیچی نیستم.» چون یک‌بار خانمم گفت: «...» ولش کن. هیچ از این خودفشاگری‌ خوشم نمی‌آید.
«بابای دلجو این روایت را خوانده؟ با فکر کردن به این سؤال تپش قلب می‌گیرم.»

روایت دوم: کسی خانه نیست
فکر کردن به طلاق عذابم می‌دهد؛ از هر چه بوی جدا شدن بدهد. خصوصا آن‌هایی که در اوج عشق، فکر می‌کردند چه‌ها که نمی‌کنند. و تا خط سوم فهمیدم موضوع چیست، دوست داشتم بروم روایت بعدی‌. اما روایت مثل یک ساندویچ خوشمزه بود. گرچه وسطش تلخیِ گزنده‌ی دیالوگ «کسی خانه نیست»ِ دخترِ دانش‌آموز داشت. اما بوی وصل از اول و آخرش می‌آمد.
آنچه‌ دوست نداشتم موسوی توی روایت به من بگوید، این جمله‌ی قبل از بند آخر بود که می‌گفت: «ما فرزندان طلاق... فلان....» خُب همه‌ی ده صفحه‌ی روایت می‌خواست همین را بگوید. و من توی این ده صفحه این جمله‌اش را فهمیده بودم. 

روایت سوم: من مادر نیستم
این روایت از طرف فرزند کوچک، به پدر یا مادر نبود، به یک خانواده بود. و شاید یک خانواده‌‌ی بزرگ‌تر، جامعه. و نمی‌دانم از اینکه دوست‌های زینب خزایی وقتی این روابتِ کتاب را می‌خوانند، دیگر مثل قبل زینب خزایی را می‌بینند؟ زینبی که چهل‌وشش ساله است و فاش می‌گوید ازدواجی‌ام و عاشق بچه. جرأت می‌خواهد.
پازل‌گونه روایت شدنِ روایت را دوست داشتم.‌ شبیه داستان بود. کنجکاوم می‌کرد که بالاخره بدانم قضیه چیست و حرف دل نویسنده کجا رو می‌شود. ولی واو و میم و بی‌اسم بودن‌های برخی شخصیت‌ها رشته‌ی کنجکاوی‌ام‌ را می‌بُرید.

سین‌ را طا الف نون
می‌فهممش. چون همین سه ماه پیش پشت در اتاق عمل جلز و ولز می‌کردم. برای دیدن نتیجه پاتولوژی نفس‌نفس می‌زدم. وقتی دو لقمه غذا می‌خورد بی‌اختیار لبخند می‌زدم. اصلا زندگی وسط این مدل زندگی را تجربه کرده‌ام. پس روایت به جانم نشست.
ولی اگر تجربه نکرده بودم چه؟ باز هم آن‌قدری می‌توانستم به روایت نزدیک شوم. یعنی «خودم را گذاشتم جای فاطمه لیالی و نشستم توی کتابخانه و تست زیست‌ زدم.» محال است بتوانم توی آن وضعیت به چیزی غیر از آنچه توی اتاق عمل می‌گذرد فکر کنم. دیگر چه برسد به پیتزا! ولی نویسنده می‌گوید می‌شود، من هم نمونه‌اش.
طوری که وارد بحث شد، توقع آن پایان را نداشتم. غافلگیر شدم.
بنظرم نویسنده عاشق سینما و فیلم و تئاتر است. از کلماتی که در روایت استفاده کرده می‌شود حدس زد: سکانس، نقش مکمل، جشنواره، کارگردان، دیپلم افتخار و...
و وقتی آیه قرآن دیدم توی روایت، یاد صفحه روایت‌های آیه‌جان هم افتادم.

روایت پنجم: ناتنی
تازه داشتم با نویسنده هم‌ذات‌پنداری می‌کردم و تجربه‌اش را توی ذهن بالا و پایین می‌کردم که شیطنتنش اعصابم را خُرد کرد. آخر چه کار با بچه‌ داری اذیتش می‌کنی خُب؟! فاطمه مرادی شانس آورد توانست جمعش کند.
احساس می‌کنم این روایت اضافات نداشت. و از بس نقاط حساس داشت، خواننده می‌ماند کجایش باید فوق‌العاده تحت‌تأثیر قرار بگیرد؛ آن‌جایی که دوستش گفت؛ یا وقتی به مادرش گفت؛ یا وقتی مادرش واقعیت را گفت؛ یا وقتی آن بلا را سر خواهرش آورد؛ یا وقتی می‌خواست مادری که او را به دنیا آورد ببیند... خب تصویرسازی آخری دِلی‌تر بود؛ گرچه تلخ.

روایت ششم: همه‌ی باباها اشتباه می‌کنند
دوست داشتم. هم روایت را هم بابایِ روایت را. وقتی می‌خواندم، شده بودم خود محمد امیری که لجبازی‌های باباش اعصاب برایش نگذاشته بود، ولی دوستش داشت. من هم باباش را دوست داشتم. ولی وقتی روایت به روستا رسید، دلم‌ می‌خواست اسم روایت را توی ذهنم عوض کنم و بگذارم «باباها مجبور می‌شوند اشتباه کنند!» و باز قصه ماشین‌فروشی که رسید، همان عنوان روایت را بهتر دیدم!
و وقتی نویسنده خودش پدر شد و اشتباه کرد، آن وقت روایت دیگری می‌تواند از دلِ همین روایت دربیاورد. چون روایت دو بابای مهم دارد و خواننده هم مقایسه می‌کند: «بابای خودش و بابای پسرش».
و این بابا می‌تواند شخصیت اصلی یک رمان مفصل باشد ها. از ما گفتن بود آقامحمد.

روایت هفتم: تا ابد مامان
«دلم‌ می‌خواهد اولین نفر خانواده باشم که از دنیا می‌رود.» این روایت منم. خود خودم. هی از جمله رد شدم و هی برگشتم بهش. دارم به این فکر می‌کنم که چطور  خانواده‌ام را مومیایی کنم. ولی دلم به مومیایی رضا نمی‌دهد. من باید اولین نفر باشم که می‌میرد.
حانیه مسلمی در این روایت نشان داد چطور می‌شود از فوتبال و عادل فردوسی‌پور گریز زد به نیوتون و قوانینش و فرعونیان و همه را به خدمت گرفت برای یک روایت مادرانه.

روایت هشتم: پدر مقدس
از عنوان روایت می‌شد حدس زد مریم دوست‌محمدیان‌ چه روایتِ داستان‌طوری می‌خواهد به خواننده تحویل دهد. چند جا می‌رفت که این حدس تغییر کند، اما نویسنده کارش را بلد است. یک روایت تر و تمیز از پدری که دخترش خیلی دوستش داشت؛ می‌پرستیدش. آن‌هایی که بابای مقدس ندارند هم این روایت را بخوانند؟
متن کامل یادداشت
http://mojtababaniasadi.blogfa.com/post/79
      
2

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.