یادداشت Zeinab Ghaem Panahi
1401/2/13
همیشه میدانستم یک روزی تمام میشود. بالاخره هر چیزی که یک روز شروع میشود یک روز هم قرار است تمام شود. اما وقتی کتاب را بستم نمیدانستم باید چه بگویم یا چه کار کنم. فقط خیلی زود به دوستم پیام دادم هری پاتر تمام شد. او هم گفت کدام جلدش؟ وقتی گفتم آخرین جلدش او هم ایموجی لبخند تلخی برایم فرستاد. اولین روزی که هری پاتر و سنگ جادو را به دست گرفتم هیچ وقت نمی خواستم تا جلد آخرش بخوانم. اولین جلد برای تکلیف کتابخوانی مدرسه بود. دومین جلد را وقتی از دوستم قرض گرفتم کمی کنجکاو شدهبودم خب بعدش چه میشود. جلد سوم را با کنجکاوی چند برابر گرفتم و برای جلد چهارم بالاخره ذوق داشتم. نفهمیدم کی جلد چهارم تمام شد که دوستم دو جلد اول محفل ققنوس را روی میزم گذاشت و کلی خوشحال شدم. شاهزاده دورگه را خیلی فراتر از تصورم زود تمام کردم و بالاخره رسیدم به یادگاران مرگ. اگر میدانستم بعد از تمام شدنش انقدر زود دلم برایش تنگ میشود بر کنجکاویام غلبه میکردم. ولی یادگاران مرگ هم با اینکه در دوره امتحانات بود زود تمام شد. وقتی هری با ابرچوبدستی، چوبدستی خودش را تعمیر کرد لبخند زدم و پس از پشت سر گذاشتن فصل 《باز هم جنگل》به تیتر نوزده سال بعد رسیدم. بله نوزده سال بود زخم هری درد نگرفته بود؛ همه چیز بعد از بسیاری از ماجراجوییهای هری و رون و هرمیون و شکست کسی که نباید اسمش را برد، عالی بود. و هنگامی که کتاب را بستم این قسمت هنوز در یادم بود: هری گفت: فقط همینو بهم بگین پروفسور، همه چیز واقعا داره اتفاق میفته؟ یا فقط تصورات منه؟ دامبلدور گفت: معلومه که تصور توئه هری. ولی در این صورت کی میتونه بگه که واقعی نیست؟
(0/1000)
نظرات
1401/2/13
فقط میدانم این کتاب و کتاب های قبلی اش، زندگی ات، زندگی ام و زندگیمان را عوض کرد:)
2
0
Zeinab Ghaem Panahi
1401/2/13
0