یادداشت زینب

زینب

زینب

1403/9/6

قلب شکارچی تنها
        «در نگاه بیشترِ آدم‌ها تنهایی موج می‌زد، تنهاییِ غم‌بار.»

گاهی پیش میاد که ترجیح می‌دیم از یه سری افکار و نگرانی‌هامون چیزی نگیم، چون با خودمون می‌گیم چه فایده؟ اگه بگم که کسی نمی‌فهمه من چی می‌گم!
شاید برای همین می‌تونیم شخصیت‌های این قصه رو درک کنیم.

آدم‌‌های این قصه، از همه نظر با هم فرق دارن؛ شغل، سن، عقیده، و حتی ظاهرشون.
ولی دو تا چیز بین همشون مشترکه! همشون غمگینن و همشون آقای سینگر رو دوست دارن.

دلیل غمی که دارن اینه که یا حسرتِ داشتنِ چیزی رو دارن که هیچ‌وقت نداشتن، یا چیزی رو که داشتن از دست دادن.
این از دست‌دادن و حسرت، تو وجودِ هرکدومشون به شکل خاصی دیده می‌شه.

آقای سینگر که مرکز اتفاقات این کتابه، مردِ لالیه که هرکس از تنهایی و ملالِ زندگیش بهش پناه میاره.
ولی کسی می‌دونه تو دلِ آقای سینگر چی می‌گذره؟

آقای سینگر تا یه بخشی از قصه برای من چیزی شبیهِ خدا بود، همون‌قدر پناه و آرامش‌بخش. همون‌جور که ما خدا رو به هر شکلی که می‌خوایم تصور می‌کنیم، که می‌دونیم چیزهایی هست که لازم نیست به زبون بیاریم ولی حس می‌کنیم که اون می‌فهمه.

اگه غرقِ این قصه بشید قطعا غمگینتون می‌کنه؛
برای فقر، ظلم، بی‌عدالتی، حسرت، تنهایی و از دست‌دادن…

امیدوارم که تو زمانِ مناسب بخونید، و شما هم دوستش داشته باشید.
ولی بهتون پیشنهاد می‌کنم قبل از خریدِ هر کتابی(مخصوصا کتاب‌هایی که قیمت بالایی هم دارن) خودتون هم درباره‌ی اون کتاب تحقیق کنید✨📖
      
276

19

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.