یادداشت مبینا سلیمانی
5 روز پیش
نمیدونم چرا این کتاب رو خوندم. ولی از یهجایی به بعد، فقط میخواستم تمومش کنم تا نفس بکشم. یهجاهایی مجبور شدم کتاب رو ببندم، خیره بشم به دیوار و با خودم بگم: «واقعاً؟ این زندگیه؟» خفقان، خشونت، تکرار. البته خشونتی که توی این داستان هست، از اون جنس نیست که تو رو بترسونه؛ خستهت میکنه، روانتو میسوزونه و تو رو توی خودش حل میکنه. از منظر فلسفی، کتاب حوالی مرزهای اگزیستانسیالیسم و ابزوردیسم قدم میزنه: نجاتی وجود نداره؛ فقط درک، فقط دیدن. و دیدن، همیشه دردناکه
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.