یادداشت مبینا سلیمانی

        نمی‌دونم چرا این کتاب رو خوندم. ولی از یه‌جایی به بعد، فقط می‌خواستم تمومش کنم تا نفس بکشم. 
یه‌جاهایی مجبور شدم کتاب رو ببندم، خیره بشم به دیوار و با خودم بگم: «واقعاً؟ این زندگیه؟»
خفقان، خشونت، تکرار. 
البته خشونتی که توی این داستان هست، از اون جنس نیست که تو رو بترسونه؛ خسته‌ت می‌کنه، روانتو می‌سوزونه‌ و تو رو توی خودش حل می‌کنه.
از منظر فلسفی، کتاب حوالی مرزهای اگزیستانسیالیسم و ابزوردیسم قدم می‌زنه: نجاتی وجود نداره؛ فقط درک، فقط دیدن. و دیدن، همیشه دردناکه
      
32

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.