یادداشت مهدی منزوی

        "تنهایی پرهیاهو (۱۹۷۷)" اثر "بُهومیل هرابال (۱۹۱۴- ۱۹۹۷)
ترجمه 'پرویز دوایی' (از زبان چک به فارسی ۱۳۸۳)
داستانی ناب و کوتاه از نویسنده شهیر اهل چک که به دلیل خفقان سیاسی در زمان موجودیت حکومت چکواسلواکی تا سال ۱۹۸۹ (۱۳۶۷) بطور رسمی چاپ نشد. 'میلان کوندرا' چند سال قبل از فوت هرابال گفته بود "به یقین بهترین نویسنده‌ای است که امروز داریم." این کتاب از نظر منتقدین بعنوان دومین اثر متمایز ادبیات نیمه دوم قرن بیستم سرزمین چک، بعد از 'شوویک، سرباز خوب' از 'یاروسلاو هاشک' برگزیده شد.
'بنظرم نمیشه درباره این داستان حرف زد ولی به سرنوشت شخصیت اول نپرداخت. از این جهت مطلع باشید که طی این نوشته داستان اسپویل خواهد شد.'
شخصیت اصلی داستان 'هانتا" یک مرد میانسال کارگر پِرِس کاغذ باطله هست که در کارگاه زیرزمینی نمور و تاریکی به تنهایی به مدت ۳۵ سال کار کرده. خود هرابال بااینکه دکترای حقوق داشت ولی سالها بعنوان کارگر کار می‌کرده از جمله سوزن‌بانی قطار و پرس کاغذ باطله! کارگران روشنفکری که در اون دوره زمونه کمونیستی خیلی غریب نبوده و تسلطش به ظرافتهای کارگری هم بخوبی در داستانش نمود داره.
'هانتا' شخصیتی بشدت خاصه. کتابهای ارزشمند رو قبل از اینکه پرس کنه میخونه و یا باخودش به خونه می‌بره و این گستردگی دایره معلومات در همه زمینه‌ها، خواننده رو مبهوت می‌کنه. در اون زمونه کتابهای زیادی بدون اینکه توزیع بشن، بدستور اداره سانسور برای بازیافت ارسال می‌شدن. یکی از قربانیان این دستورات خود 'هرابال' بوده. داستان هاش بااینکه سیاسی نبودن ولی چون به نقد اجتماع می‌پرداختن، از سوی حکومت کمونیستی وقت تحمل نمی‌شدن‌.
هانتا میگه:" تفتیش‌کننده‌های عقاید و افکار در سراسر جهان، بیهوده کتابها را می‌سوزانند، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، درکار سوختن فقط از آن خنده‌ای آرام شنیده می‌شود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد."
در جای دیگه‌ای وقتی کتاب خوبی رو در باطله‌ها می‌بینه، اینجور توصیف می‌کنه: "اول با پیش‌بندم پاکش می‌کنم، بازش می‌کنم، عطر حروف چاپ شده‌اش را می‌نوشم، نگاهم را به متن می‌دوزم، و نخستین جمله‌اش را همچون پیشگویی 'هومر' واره‌ای می‌خوانم....وقتی شروع به خواندن می‌کنم به عالم دیگری فرو می‌روم، در متن غرقه می‌شوم. خودم هم حیرت می‌کنم و ... اعتراف می‌کنم که واقعا در عالم رویا بوده‌ام، در دنیایی زیباتر، در قلب حقیقت." 

کسی که ۳۵ سال به این شغل اشتغال داشته و دیگه در شرف بازنشستگیه ولی بعلت مصرف زیاد آبجو در حین کار و حواس‌پرتی‌های گاه و بیگاهش، دائما مورد سرزنش و توبیخ رئیسش قرار می‌گیره. تا جائیکه یک روز رئیس طاقتش تموم میشه و بهش میگه: "بی‌قابلیت" صفتی که تا به اون‌روز از زبان هیچ‌کس دیگری درباره خودش نشنیده بود و خیلی بهش برمی‌خوره. 
صبح اون روز رفته بوده تا از یک کارخانه پرس کاغذ باطله دیدن کنه و خیلی تحت تاثیر دستگاه غول‌پیکر و وضعیت کارگران اونجا قرار می‌گیره. 
"این دستکش‌ها بود که بیش از هرچیزی در من اثر کرد و حال مرا گرفت، چون که من‌ همیشه با دست کار می‌کردم، دست لخت و بی‌حفاظ، و دوست داشتم که اثر کاغذ را بر انگشتهایم حس کنم."
"خوف من از آن جهت بود که با قاطعیت دریافتم این پرس هیولایی که در برابر من است، ناقوس مرگ پرس‌های کوچک را به صدا در‌می‌آورد. دیدم که معنی تمام این قضیه، آغاز عصری تازه در شغل من است، که این کارگرها موجوداتی متفاوت، با عاداتی متفاوت هستند، که دیگر ایام لذتهای کوچک زندگی من به سر آمده، روزهای کشف کتابهای سهوا به دور انداخته شده، که این افراد نمدار طرز فکر جدیدی هستند، که حتی اگر هریک از آنها، به صورت مزد خشکه، از هر‌نوبت چاپ، کتابی با خود به خانه می‌برد، دیگر آن حالت سابق را نداشت و کار ما نسل قدیم دیگر به پایان رسیده است. ما قدیمی‌ها بی‌قصد و عمد باسواد شده‌بودیم. هریک از ما در خانه‌اش از کتابهای بازیافته درمیان باطله‌ها، کتابخانه کوچک معتبری داشت، مجموعه‌ای از کتابهایی که از نابودی رهانیده بودیم، به این امید خجسته که در این کتابها روزی چیزی خواهیم خواند که هستی‌مان را دگرگون کند. ولی بزرگترین حیرت هنگامی به من دست داد که دیدم این کارگران جوان بی‌خجالت دارند شیر و نوشابه‌های غیرالکلی می‌نوشند... دراینجا بود که فهمیدم آن روزهای خوش گذشته دیگر به سرآمده است."
    درنهایت هم دو کارگر جوان جایگزینش میشن و 'هانتا'حیران و سرگردان میشه. درنهایت نصفه شب به کارگاه برمی‌گرده و بستری از کتابها و کاغذها در طبله دستگاه پرس درست می‌کنه و مثل 'سِه نه کا' که قدم در وان حمام گذاشت و طبق دستور خودکشی کرد، قدم در طبله دستگاه پرس گذاشت و دکمه سبز را زد. 
در اون هنگام میگه "خود سقوط خویش را برخواهم گزید، سقوطی که عروج است."
'هرابال' هم نهایتا از طبقه پنجم بیمارستان سقوط می‌کنه که احتمالا خودکشی بوده.
فرازهایی هم در توصیف مسیح و لائوتسه داره :"مسیح را رومانتیک دیدم و لائوتسه را کلاسیک. مسیح را مَد دریا دیدم و لائوتسه را جزر آب. مسیح را بهار و لائوتسه را زمستان. مسیح مظهر مجسم عشق به همسایه و لائوتسه در اوج تهی، مسیح را نمودار پیشروی به سوی آینده دیدم و لائوتسه را تجسم پسروی به سوی مبدا."
"از اینجا به بعد معنی پیشرفت، پسرفت است. درست است: پیشرفت به مبدا یعنی پسرفت به سوی آینده."
"چرا لائوتسه می‌گوید: به دنیا آمدن یعنی به در رفتن و مردن یعنی به درون آمدن؟" 

وجه تسمیه داستان در صفحه ۵۶:"یک روز ناگهان، آکنده از احساس زیبایی و تقدس، بخاطر جرئت حفظ سلامت عقلم در مقابله با آنچه دیده بودم و برمن، بر جسم و جانم در آن 'تنهایی پر هیاهو' گذشته بود، به این وقوف رسیدم که کار من دارد مرا با سر در حیطه‌ی نامتناهی قدرت مطلقه پرتاب می‌کند." 

۱۰۵ صفحه
#تنهایی_پر_هیاهو #بهومیل_هرابال #پرویز_دوائی


      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.