یادداشت روژان صادقی

چهل سالگی
        من توی ذهنم يه سری کتاب دارم تو ليست کتابایی که وقتی حوصله هیچ چیزی رو ندارم حالمو خوب میکنن. تقریبا هم همشون يه فضا رو دارن. يه داستان سر راست بدون ماجرا های اضافه که از زبون يه راوی توی يه خط صاف پيش ميره.
امشب که حالم خوب نبود اومدم اين کتاب و که يه زمانی دوستم بهم قرض داده بود و من چون خیلی دوسش داشتم رفتم یکی واسه خودم خریدم و، خوندم و الان حالم خیلی بهتره. 
اولین خاطره من از این  داستان بر میگرده به هفت سال پیش که با بابام سانس ديروقت این فیلم رو تو یکی از سینما های محدوده فلسطین تا انقلاب دیدیم. خیلی دوسش داشتم با اینکه تقریبا هیچ چیزی ازش نفهميدم. بابام بهم گفت بزرگ که شدی میفهمی و من منتظر اون روزی بودم که دلیل علاقم به این داستان و درک کنم.
هرچند که فیلم با کتاب خیلی فرق ميکنه و هرچند که کتاب رو بیشتر دوس دارم ولی الان ميتونم دلیل علاقمو بگم.
من چهار تا ترس بزرگ تو زندگیم دارم و پیر شدن یکی از اوناست. وقتی این کتاب و خوندم حس کردم یا من يه زن چهل سالم که بعضی روزا انقد شبیه آلاله میشم و تک تک کاراشو درک میکنم یا ناهید طباطبایی خیلی ماهره تو رسوندن کلماتش! 
هدفی که کتاب برای من داره منتقل کردن حس خوبيه که توی جمله هاش جا گرفته و بیرون کردن تا حدودی از این حس ترس مسخره از درون من.
اینم یکی ديگه از اون کتابا بود که برخلاف اکثر ديگه آدما خیلی دوسشون دارم و چقدر الان خوشحالم که برای بار دوم خوندمش و این بار براش يه ریویو نوشتم!=)
      
9

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.