یادداشت نیما اکبرخانی

                درست مثل کاغذ.
سفید، بی غل‌و‌غش، خوش عطر، خوش دست و با توانایی بریدنی بی‌بدیل.
متوازن.
هرچه نباشد این آقای شاعر است که دارد نثر می‌نویسد.
درست مثل ترازوهای دوکفه ای قدیمی.
یک طرف لطافت و زیبایی، قدم زدن با پدر در دوران کودکی، ناخنک زدن به اجاق گاز و گریز از دست مادرِ در حال آشپزی و آن کفه، برش‌های زهرآگین در جان. آن کفه بازجوی کا.گ.ب، از دست دادن پدر و مادر در تبعید و حسرت دیدن‌شان حتی یک بار دیگر. آن کفه مرگ است که انتظار می کشد. همه‌ی این‌ها را حافظه‌ای قوی برای نویسنده جلوی چشم می‌آورد و پس از آن روحی رنجور است، با یکی از تواناترین قلم‌هایی که تا به امروز دیده‌ام و چشیده‌ام که همه چیز را می آفریند. بله درست نوشتم و شما هم درست خواندید. قلم آنقدر توانا هست که هم بو داشته باشد، هم مزه و هم صدا. اما از همه عجیب تر آن زمانی ست که لمس می کند مخاطبش را. مثل کارد برنده است. ولی نه به تند و تیزی کارد، مثل کاغذ می برد، مثل چاقو اره‌ای. راستش را بخواهید باید با او شریک شد و همه را چشید.
بخوانید، حتما بخوانید. بنشینید پای حرف‌های جناب برودسکی، بگذارید خودش به یاد آورد و برای شما تعریف کند، آرام بخوانید و کلماتش را بچشید. 
خدا رحمتتان کند آقای شاعر/نویسنده/معلم. خیلی خیلی برای خودم متاسف شدم که دیر متولد شدم تا بتوانم زنده بودنتان را درک کنم، برای خودم متاسف شدم. حسرت خوردم که دنیا آدمی مثل شما داشته و از من دریغ کرده است و خیلی خوشحال شدم از آشنایی با شما، هرچند دیر.
        

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.