یادداشت زینب
1400/4/16
4.2
245
[سمفونیِ مردگان]: جنگِ جهانیِ دوم: اردبیل: هوایِ سردِ استخوانسوز کلاغهایی که در تمامِ طولِ داستان فریاد میزنند: برف...برف... آیدین، جوانِ روشنفکر، تنها موجودِ زندهی این فضای مُرده و یخبسته، که در تقابل با غفلتِ مردمِ خوابزده، فرهنگِ عقیم و معیوبِ جامعهی پدرسالار و خانوادهی تندرو و خُرافیاش(پدر و اورهان، برادرِ کوچکتر) به جنون میرسد. مادر و خواهرِ دوقلوی آیدین (آیدا) که به گناهِ زن بودن قربانیِ جامعه و حاملِ اندوه و فلاکتی مُداماند.و سرنوشتِ شومِ آیدا که جنون آیدین را تسریع میبخشد. یوسف برادرِ بزرگتر و ناتوانِ آیدین که قربانیِ رذالتِ اورهان میشود. و اورهان که با تمامِ پَستیاش قربانیِ گندابِ تفکراتِ پوسیدهی جامعه است. تمامِ عناصرِ توصیف و فضاسازی و از جانب دیگر رفت و برگشتهای زمانی در ما یخزدگی و وهمی را ایجاد میکنند که درخورِ موضوعِ کتاب است. گویی جنون سرنوشتِ محتومِ جوانهایی بوده که روزی میخواستند آدمهای بهتری باشند. من میتوانم سالها بر این سرنوشتی که ناگزیر میشود بگریم. سمفونی مردگان را سالها پیش خواندم و با تورق و باز دیدنش دلم میخواهد خواندنش را از سر بگیرم. بُرِش: [چه تنهایی عجیبی! پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد، تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.]
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.