یادداشت ابراهیم شجاعت

همیشه عادت
                همیشه عادت داشتم که روایت مدیران عامل و توسعه دهندگان یک کسب و کار موفق را بخوانم. اما اینبار و به پیشنهاد یکی از دوستانم، با یک روایت متفاوت مواجه شدم. این کتاب از دو جهت از بسیاری از کتاب‌های دیگر تاریخ صنعت ایران متفاوت است. تفاوت اول آن را می‌شود در راوی اصلی این کتاب جست. راوی‌های این دست کتاب‌ها معمولا مردان مهندس، اقتصاددان و یا جامعه شناسی هستند که دنبال دلایل رشد و افول یک مجموعه هستند، اما راوی این کتاب یک خانم نسبتا جوان است که به حرفه عکاسی مشغول است و به دنبال تاریخ گم شده خانواده و شهر خود در میان خرابه‌های کارخانه *چیت سازی بهشهر* می‌گردد.
تفاوت دیگر این کتاب را خرده روایت‌هایی تشکیل می‌دهند که برگرفته از ده‌ها مصاحبه پیرزن‌ها و پیرمردهایی است که سال‌ها خاک این کارخانه را خورده است و با نان کارگری چندین نسل را به خوبی تربیت کرده‌اند. 
در قسمتی از کتاب، پیرزنی که در جوانی شوهر به زندان افتاده و نان آور خانه شده است این گونه می‌گوید:
"کارخونه سالی دو بار به ما پارچه می‌داد، آبی و مشکی. من با این پارچه برای آقام و پسرام شلوارکردی درست می‌کردم، چون کلفت بود. روتشکی و ملحفه هم می‌دوختیم. عیدها چهل متر سهمیه‌ی پارچه داشتیم. می‌تونستیم بریم فروشگاه چیت سازی و پارچه بگیریم. پولش هم توی چند ماه از حقوق‌مون کم می‌شد. من یه مقدار از این پارچه رو برای خودم برمی‌داشتم و بقیه رو سوغات می‌دادم به فامیل. اون موقع پارچه‌ی چیت خیلی هوادار داشت، محبوب بود. من اغلب به دیگران پارچه هدیه می‌دادم. برای تولد و عقد و هر مراسمی همیشه پارچه چیت می‌دادم.
_بیرون اومدن از کارخونه سخت بود؟
نه، براش ذوق داشتم. از یه نقطه شروع کرده بودم و حالا رسیده بودم به نقطه‌ی پایان. یه روز قبل اینکه از کارخونه بیرون بیام، همکارام که در واقع دوستای صمیمیم بودن، گفتن باید به ما شام بدی. آقایون هم گفتن باید سور بدی. یه دیگ به چه بزرگی گذاشتیم پشت وانت و بردیم کارخونه و آبگوشت بارگذاشتیم. شیفتم که تموم شد تموم قسمت رو شام دادم. همکارام هم تا دم در کارخونه بدرقه‌ام کردن. حلقه‌ی گل انداختن دور گردنم. *وقتی داشتم از کارخونه بیرون می‌اومدم، در و دیوارش رو بوسیدم. بهش گفتم من هر چی دارم از تو دارم، حلالم کن که دارم میرم.* به کارخونه گفتم تا زنده هستم از تو دارم. از در که بیرون می‌اومدم صلوات فرستادن. اشکام ریخت. کارخونه که بودم واقعاً به من خوش می‌گذشت. سختی هم داشت اما اون لحظه‌ای که با همکارت می‌شستی سر سفره، اون لحظه‌ای که کنارش چای می‌خوردی، خیلی شیرین بود. کار به زندگیت تنوع می‌داد. تازه احساس قدرت هم می‌کردی که کار می‌کنی و پول در میاری."
#خاک_کارخانه یک نگاه متفاوت به رابطه عاطفی میان زندگی انسان و کارخانه است. نگاهی متمایز که یک اثر قابل تقدیر را به دستان خوانندگان سپرده است.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.