یادداشت عینکی.
دیروز
«هردو در نهایت میمیرند» کتابی بود که تا خود صبح باهاش زار زدم و بالشتم رو با اشکام مورد عنایت قرار دادم. ایدهی داستان مثل دیدن یه اسب تکشاخ توی صف نونوایی، جدید بود و همین اون رو بیشتر خاص میکرد، کاراکتر هارو میتونستم به راحتی درک کنم و اگه تو دنیای واقعی بودن بدون سامعلیک بهشون یورش میبردم و اونقدر محکم بغلشون میکردم تا صدای ترق ترق شکستن استخونهاشون به گوش برسه~ و جدا از اینکه هر شخصیت ویژگی های خودش رو داشت، اینکه هر جملهی این کتاب میتونه چقدر مهم باشه با خط آخر کتاب برام مشخص شد و من با اشک توی چشمام و بغض توی گلوم مثل یک عدد گربهی خیابونی یه گوشه نشستهم و به افق خیره شدم. پس اگه آدم احساسیای هستی بهتره این کتاب رو نخونی چون با اشکات میتونی یه قاره رو از خشکسالی نجات بدی!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.