یادداشت عینکی.

عینکی.

عینکی.

دیروز

        «هردو در نهایت میمیرند» کتابی بود که تا خود صبح باهاش زار زدم و بالشتم رو با اشکام مورد عنایت قرار دادم.
ایده‌ی داستان مثل دیدن یه اسب تکشاخ توی صف نونوایی، جدید بود و همین اون رو بیشتر خاص میکرد، کاراکتر هارو می‌تونستم به راحتی درک کنم و اگه تو دنیای واقعی بودن بدون سام‌علیک بهشون یورش می‌بردم و اونقدر محکم بغلشون میکردم تا صدای ترق ترق شکستن استخون‌هاشون به گوش برسه~
و جدا از اینکه هر شخصیت ویژگی های خودش رو داشت، اینکه هر جمله‌ی این کتاب می‌تونه چقدر مهم باشه با خط آخر کتاب برام مشخص شد و من با اشک توی چشمام و بغض توی گلوم مثل یک عدد گربه‌ی خیابونی یه گوشه نشسته‌م و به افق خیره شدم.
پس اگه آدم احساسی‌ای هستی بهتره این کتاب رو نخونی چون با اشکات میتونی یه قاره رو از خشکسالی نجات بدی!
      
19

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.