یادداشت سَمی

سَمی

سَمی

1404/4/8

        وقتی شروع به خواندن کتاب کردم و چند صفحه ازش گذشته بود؛ پشیمون شدم و می‌خواستم کتاب رو کنار بگذارم و ادامه ندم؛ چون فوق‌العاده هولناک و دلهره‌آور بود. کشش داستان باعث شد که بخوانم ولی اصلا برای این‌روزها این کتاب رو پیشنهاد نمی‌کنم. داستان در مورد مردی به نام ویکتور فرانکشتاین است که از کودکی‌ش شروع به روایت داستان میکند تا زمانی که برای تحصیل، زادگاهش را ترک کرده و وارد دانشگاه می‌شود. علاقه‌ی او به فلسفه‌ی طبیعی و به خصوص شیمی باعث می‌شود او خالق اهریمنی شود که جز شرارت کاری نمی‌کند. هیولا از او می‌گریزد و مرتکب جرم می‌شود و وقتی ویکتور را می‌بیند از او می‌خواهد برایش همسری خلق کند و قسم می‌خورد که دیگر مرتکب جرم و جنایت نخواهد شد وآزار و اذیتی به کسی نخواهد رساند. ویکتور نمی‌تواند به او اعتماد کند و ادامه‌ی ماجرا...
داستان در تقابل شرارت و پستی و پنهان‌کاری انسان با خردمند بودن او آمده است. اینکه استفاده از دانش و علم در جهت رشد باشد یا فلاکت و بدبختی...
.
خداوند به مهر و رحمت، انسان را چون جمال خویش زیبا و جذاب آفرید، اما وجود من نمونه‌ی پلید و تباهِ وجود توست، هولناک‌تر از آن که شباهتی بر آن بتوان یافت.
#فرانکشتاین #مری_شلی
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.