یادداشت هیوا

هیوا

هیوا

1403/2/27

در یک جنگل تاریک تاریک
        قطرات  اهسته از پیشانی اش میلغزیدند و بر شانه هایش ارام میگرفتند، دستی به پیشانی اش کشید، نمیدانست اینها عرق از سر ترس هستند یا بخاطر نمناک بودن فضای جنگله، چشم هایش درخشش خاصی داشت اما امید در لابه لای ان کمرنگ تر میشد
تا جایی که دیگر... 
      
10

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.