یادداشت فاضل تقوی

فاضل تقوی

فاضل تقوی

7 روز پیش

        🪴 #معرفی_کتاب 


-سلام داداش
+سلام بر عزیزترین آبجیِ دنیا
علی خودکاری لای کتاب گذاشت و آن را بست بعد کنار دستش گذاشت و گفت
+چخبر زهرا؟ خوبی؟
-ممنون داداش خوبی؟
زهرا با گوشه‌ی لباس آبی آسمانی رنگش بازی می‌کرد. علی لبخندی زد و گفت
+الحمدلله خوبم. ولی انگار تو چندان خوب نیستی؟! 
-هممممم! وی بگم والا
علی دستی به موهای سیاه مرتبش کشید و گفت:
+بزار حدس بزنم! موندی که بمونی اینجا یا بری تهران! بین خاطرات بچگی و بلندپروازی های پایتخت موندی آره؟
-هعییی داداش! آره، بابا و مامان که میگن میخوای بری چیکار؟ شهر غریب، دختر تنها!‌همین جا بمون بخون پیش خودمون هم هستی، حواسمون هم بهت هست...
+خب تو چی میگی؟
زهرا سرش را پایین انداخت. با پای راستش روی زمین ضرب گرفت. 
-چی بگم آخه؟! خب هر دختری آرزو داره بره دانشگاه شهیدبهشتی تهران ادبیات بخونه. استادا رو ببینه، پیش اهل ادبیات بره. خب تهران به ایده‌آل هام نزدیک تره...
علی روان‌نویسش را برداشت. چند ثانیه‌ای لای انگشتانش چرخاند. در فکر فرو رفت. سرش را چرخاند.‌با چشم هایش بین قفسه‌های کتابخانه دنبال کتابی می‌گشت. زیر لب چیزی گفت و بلند شد.
+شهرستان ادب، شهرستان ادب، آهان کتابای شهرستان ادب اینجان، بزار ببینم این کتابه کو؟!
انگشتش را جلوتر برد. 
+آهاااااا، خودشه.
کتاب را با انگشت اشاره‌اش بیرون کشید. چند ثانیه‌ای روی طرح جلد کتاب مکث کرد. انگار داشت با کتاب حرف می‌زد. شاید هم داشت به حرف های کتاب گوش می‌داد. 
برگشت و کتاب را به زهرا داد. زهرا با تعجب دستی به جلد کتاب کشید. به چسب زخم روی قلب دستی کشید. طرح جلد کتاب برایش جالب بود. کاور طلقی کتاب توجهش را جلب کرد. علی چیزی نگفت تا زهرا هر چقدر میخواهد با کتاب ور برود. 
زهرا کتاب را روی میز گذاشت. بدون هیچ کلامی به علی نگاه کرد. علی لبخندی زد  و گفت:
+بخونش آبجی! داستان یه دختریه عین خودت. دختری که پدر و مادرش بهش می‌گفتن بمونه شهرستان ولی اون دوست داشته از بند شهرستان آزاد بشه و بره شهررویا هاشو ببینه یعنی تهران...
-عهههه خب خب؟
+یه دختر هنرمند که دوست داره مستقل بمونه. یه دختر صاف و  ساده که توی گیر و دار مدرنیته و سنت بین پاکی و زشتی تهران گیر کرده. بین احساسات و افکار گیر کرده... بخونش حتما بخونش خیلی جالبه...
زهرا کتاب را برداشت. لای کتاب را باز کرد و بویید. 
-بوی خوبی هم میده.
علی لبخندی پهنی زد و گفت:
+بعد از اینکه خوندی بده بابا و مامان هم بخونن. این رمان از تک تک کلماتش زنانگی می‌باره. خیلی خوش قلم و خوش فرمه!


📚 کتاب #یک_فصل_در_کوبیسم
✍🏻 اثر #اعظم_عبدالهیان
#نشر_شهرستان_ادب
      
5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.