یادداشت نیکی
1404/3/30
مسحور روایتی شاعرانه و تلخ از انسانهایی شکسته و تنهاست؛ شخصیتهایی که هرکدام با خلأی در درونشان پیش میروند و بهدنبال چیزی میگردند که شاید بتواند این خالی را پُر کند. راوی داستان، مردی بینام با ذهنی وهمآلود و جداشده از واقعیت، در سکوتی عمیق زندگی میکند. زبانی ندارد، یا شاید بهتر بگویم: نمیخواهد داشته باشد. بانو، وکیلی که سعی دارد دیگران را نجات دهد، انگار در تلاش است تا از راه نجات دیگری، خودش را نجات دهد. و یورک، زندانی محکوم به اعدام، نه تسلیم شده، بلکه «آماده»ی مرگ است؛ و این با تسلیم شدن تفاوت زیادی دارد. شخصیتهای داستان همگی خلأ خود را میشناسند. در لحظههایی ناامیدانه، در تاریکترین گوشههای ذهن و قلبشان، بهدنبال چیزی یا کسی میگردند که شاید بتواند آنها را کامل کند. اما این جستوجو اغلب بینتیجه میماند. برای من، راوی داستان از همه جذابتر بود. مردی که سکوتش، انتخابی آگاهانه بود. او خودش را از دیگران جدا کرده، نه برای فرار، بلکه از ترس آسیب زدن به دیگران. همانقدر که برای کارکنان زندان «مجرمی خطرناک» بهنظر میرسد، برای من و رئیس زندان، او تنها یک قربانیِ زخمی و ترسیده بود.کسی که بهجای خشونت، به جادو، رویا و کتابها پناه برده است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.