یادداشت سُها
1403/11/18
به قدری توصیفهایِ کتاب قابل لمس بود که احساس میکنم در آبشوران زیستهام و همدمِ شخصیتهایِ آن بودم؛ همراه سختیهایشان گریسته و تمام تلخیهایِ زندگیِ آنها را درک کردهام! "اوایلِ بهار یا اواخرِ پاییز که آسمان را ابر سیاهی میپوشاند، بابام از میان اتاق مینالید که: «خدایا غضبت را از ما دور کن.» ولی خدا به حرفِ بابام گوش نمیکرد. سیل میآمد. خشمگین میشد؛ میشست و میرفت. کف به لب میآورد. پلهای چوبی را میبرد. زورش به خانههای بالای شهر که از سنگ و آجر ساخته شده بودند، نمیرسید. اما به ما که میرسید، تمام دق دلش را خالی میکرد."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.