یادداشت ℛℯ𝒹 𝒲𝒾𝓉𝒸ℎ

        تمام مدت فکر می کردم در قالب چه کلماتی حق کامل این کتاب را ادا کنم
نظر دوستان را خواندم و با بیشتر آنها بر سر فضای غم انگیز و گاهاََ حوصله سر بر کتاب موافقم
اما جای حرف بسیار داره...
کتاب رو در زمان امتحانات شروع کردم و به عنوان کتابی که کشش مناسب داستانی نداره خوندنش هر روز به تعویق میفتاد
اما چیزی که عقاید یک دلقک رو در ذهنم پایدار می کنه، حرفایی که نویسنده در پس شخصیت هانس و سیر داستان و دیگر شخصیت ها تلاش می کرد بگه
نویسنده در تلاشه پسرکی رو به تصویر بکشه که در میان مردم کاملا مصنوعی زندگی می کنه.
از دین آنها گرفته تا والدین شخصیت اصلی و حتی معشوقه او!
هاینریش بل با تمام توانش رفتار مردم بر اساس هنجارهای کلیسا و جامعه رو نقد می کنه و اونها رو خالی از روح انسانی و شاید ارزش های اخلاقی می دونه.
مردمی رو شرح میده که قوه تخیل و احساس اونها با ثروت، آرمان‌گرایی افراطی و دین ریاکارانه از بین رفته.
از معشوقه ای بگیر که به دلیل امضا ندادن کتبی هانس  منبی بر قبول کردن تربیت فرزندان آینده شان به شیوه کاتولیک ها به توصیه کشیشی او را رها می کنه تا مادر هانس که به بیمه و شرایط انواع بیمه های احتمالی مورد نیاز در اینده بیشتر از فرزندانش اهمیت میده
دین کاتولیک در این کتاب مترادف دورویی و متضاد انسانی بودنه، مبلقانش هرکاری کردند جز ترویج عشق و بخشش!
انگار همه دارن زندگی هاشون رو بر اساس خطوط یک کتاب راهنما می گذرونند. ناگفته نمونه شرایط بد اقتصادی و جنگ هم مقصره اما این هانسه  که در تمام این شرایط به همون شیوه که همه چیز رو احساس می کنه، در قید و بند دین نیست و ارزش های انسانی براش از هنجارهای جامعه مهم تر اند زندگی می کنه و در اطرافیان نماد فردی نابهنجار و مغبوضه. و به همین علته که معتقد بود بیشتر اتفاقات عینی و محسوس اطراف به گونه هستند انگار هرگز تجربه‌شون نکرده درحالی که پدیده های ذهنیش همیشه ملموس ترند!
در یک کلام:
ایده ی نویسنده برای نقد کامل جامعه‌ای که مردم به عنوان برده‌ی ارباب های گوناگونی مثل تزویر مبلقان کاتولیک (که به نظرم انها هم زندانی ذهن قفل شده شان بودند)، ثروت انتزاعی و گیرودارهای ملال انگیز زندگی می‌کردند رو دوست داشتم با اینکه ایده جدیدی نیست 
اما نویسنده عملا در گذروندن سیر داستان هیچ کششی قرار نداده بود! داستان در حینی می گذره که هانس بعد از یک شکست فجیع در صحنه به شهر مادری خود بر میگرده و منتظر امدن برادرشه که براش مبلغی فراهم کنه و در این بین تمام اتفاقات به صورت زبان گذشته بیان میشه
پایانش هم نتونستم بپذیرم. انگار نویسنده با این پایان می خواست بی اهمیتی خودش رو نسبت به اینکه «هر اتفاقی بیفته باز زندگی جریان داره» و «شروع دوباره»  نشون بده.
شخصیت پردازی هم بیشتر بر محور هانس بود و یکی از ضعف های بزرگش به نظرم این بود که ما اصلا متوجه نمیشیم ماری بعد از ترک کردن هانس در چه حالیه و هر چی هم می خونیم افکار ذهن هانسه
به نظرم بیشتر کتابی برای باز کردن محدوده ی تفکر و نماد تابوشکنی و شکستن زنجیرهای القاکننده ی جامعه است تا رمانی که کشش داستانی و شخصیت پردازی پخته داشته باشه
هشدار: احتمال ریدینگ اسلامپی!!!
      
11

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.