یادداشت زهرا عباد
1403/2/30
#یادداشت_کتاب #آدمهای_چهارباغ کتاب را صوتی شروع کردم. چقدر سختخوان بود. پیش نمیرفت. دلم نمیخواست اصلا بخوانمش. اما بخاطر ماهتاب خودم را مجبور کردم. گفتم بخوان زود شرش کنده شود! اینبار کتاب چاپی را دست گرفتم، اولهایش کلمات نامأنوس زیادی میدیدم و سرعتم پایین بود. مکانهای آشنا هم چون مال زمانهای دور بودند، برایم نشانه خاصی به همراه نداشتند... تا رسیدم صفحه ۳۶. فهمیدم کتابفروشی سپاهانی، نام صاحب کتابفروشی است نه اینکه طرفدار سپاهان باشد! از آن به بعد نفهمیدم کتاب چطور پیش رفت... بعد از ۳، ۴ ساعت دیدم آخرهای کتابم، هم صوتی گوش داده بودم، هم متنش را خوانده بود، گاهی هم همزمان با هردو پیش رفته بودم. فکر نمیکردم کتابی که میخواستم بیندازمش کنار، آخرش اشکم را در بیاورد. چه لذتی بردم از شناخت عادله و آقا مهدی و جهانگیرخان... چقدر حس نزدیکی کردم به پروین... من هم مثل او نمیتوانم اینجا بمانم، باید برگردم... باید در اولین فرصت بروم دنبال هتل جهان و یافتن آدمهای آشنای قصه، ببینم کدام واقعی بودند...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.