بریده‌ کتاب‌های زهرا عالی حسینی

جوان خام
بریدۀ کتاب

صفحۀ 259

«چه باید کرد؟» «عزیزم، عجله نکن؛ به این زودی‌ها نیست. به هر حال، کاری نکردن همیشه بهتر است، وجدان آدم به هر حال آرام است، زیرا می‌داند که نقشی در هیچ چیز نداشته است.» «آه بس کن، درست حرف بزن. من می‌خواهم بدانم چه باید بکنم و چه‌گونه باید زندگی کنم.» «چه باید بکنی، عزیزم؟ امین باش، دروغ نگو، خانه همسایه‌ات را خراب نکن؛ درواقع ده فرمان را بخوان _همه چیز یک بار و برای همیشه در آن گفته شده.» «این طور صحبت نکن، این ها همه‌اش مال قدیم است، تازه... همه‌اش فقط حرف است؛ من دنبال یک چیز واقعی هستم.» «خب، اگر این‌قدر ملول شده‌ای، سعی کن کسی یا چیزی را دوست بداری، یا به هر حال خودت را به چیزی پای‌بند کنی.» «فقط مسخره می‌کنی! تازه، من به تنهایی با ده فرمان شما چه می‌توانم بکنم؟» «خب، با وجود تمام تردید ها و دشواری هایت آن را نگه دار، آن وقت انسان بزرگی خواهی شد.» «انسان بزرگی که هیچ‌کس نشناسد.» «_هیچ رازی نیست که عیان نشود_» «قطعاً داری مسخره می‌کنی.» «خب، اگر به نظرت این‌طور می‌رسد، بهتر است سعی کنی تا هرچه زودتر صاحب تخصصی بشوی، معماری و یا حقوق را انتخاب کن، بعد وقتی سرگرم کار جدی بشوی فکرت آرام و قرار بیشتری خواهد گرفت و امور جزئی را فراموش خواهی کرد.»

0