بریده‌های کتاب مهتاب ابراهیمی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 114

یک روز فردریش گفت:" رفقا! به نظرم تنها مرد عاقل این لشکر منم! بقیه دیوونه‌ان. اما خودشون خبر ندارن. دارن جنگ می‌کنن و نمی‌دونن برای چی. خب این دیوونگی نیست؟ چه‌طور میتونه انسانی انسان دیگه‌ای رو بکشه و واقعاً هیچ دلیلی نداشته باشه جز این‌که رنگ لباس نظامیِ طرف یه جور دیگه است و به یه زبون دیگه حرف می‌زنه؟ اون‌وقت به من میگن دیوونه! شما دو تا تنها موجودات عاقلی هستین که تو این جنگ دیده‌ام چون شماها هم درست عین من فقط به این دلیل این‌جایین که دیگران شما رو به زور آوردن اینجا! اگه جرئتش رو داشتم (که ندارم) می‌زدم به چاک و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی‌کردم‌. اما می‌دونم وقتی دستگیرم کنن، تیربارونم می‌کنن. تازه! خجالتش هم تا ابد برای زنم، بچه‌هام و پدرومادرم می‌مونه! برای همین می‌خوام تا آخر جنگ فردریش پیر دیوونه بمونم تا بتونم روزی دوباره به شلیدن برگردم و همون فردریش قصابی بشم که همه پیش از این جنگ لعنتی می‌شناختن و بهش احترام می‌ذاشتن!"

28

بریدۀ کتاب

صفحۀ 33

جلال عزیزم، امروز نامه‌ای برایت فرستادم، یعنی کاغذی و کارتی. خلاصه، ما بی تو خوش نه‌ایم، تو بی ما چگونه‌ای؟ دیشب ساعت چهار بعد از نصفه شب وارد لندن شدیم و با اتوبوس به شهر رفتیم، یعنی به ده سلزویک در حومه‌ی لندن. ده مزبور بی‌اندازه زیبا و تمیز بود به‌طوری که من اول خیال می‌کردم شهر لندن همین ده است و بعد چه‌قدر تعجب کردم که فهمیدم نه‌خیر، این جاهل‌ها با پول بادآورده‌ی ملت‌های بدبخت مشرق‌زمین چه‌ها که نکرده‌اند. خلاصه ده مزبور این‌طور که همراهان می‌گفتند شبیه آبادان است‌‌. عمارت‌های آن دوطبقه و یا مثلث و یا مستطیل و جلوی هر ساختمانی یعنی flat, یک باغ گل‌کاری است و اين امر باعث می‌شود که خیابان‌‌های ده تمام یعنی از هر دو طرف پر از گل و سبزه باشد. گل‌ها واقعاً خوش‌رنگ و درشت بودند به‌طوری که حتی در گلخانه‌های تهران هم چنین گل‌هایی ندیده بودم و خیابان‌ها تمیز آن‌قدر تمیز که آدم حیفش می‌آید در آن تف بیندازد و ترجیح می‌دهد که آن تف را به روی مردمی بیندازد که ایرانی‌های بیچاره را به آن وضع دچار کرده‌اند.

3

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 31

ماشینی داشت با سرعت خیلی خیلی کم از بالای خیابان می‌آمد، آن‌قدر با فاصله‌ی کمی از کنارشان رد شد که جرجی احساس کرد باد نفسش باعث شد شیشه‌ی کنار ماشین بخار کند. جرجی سال‌ها بود که به این موضوع کاملاً عادت کرده بود. آدم‌ها معمولاً به او خیره می‌شدند؛ به‌خصوص کسانی که بار اول او را می‌دیدند. آن‌قدر نگاه می‌کردند تا بالاخره مطمئن شوند چشم‌هایشان درست می‌بیند. بعد وقتی جرجی هم به آنها نگاه می‌کرد، چند تا پلک می‌زدند و رویشان را برمی‌گرداندند. راستش جرجی اصلاً سرزنش‌شان نمی‌کرد، اگر خودش هم یک مرد سه‌متری یا زنی با پوست سبز می‌دید، احتمالاً همین کار را می‌کرد؛ آن‌قدر نگاه می‌کرد تا مطمئن شود او واقعی است یا نه. فقط گاهی فکر می‌کرد آن‌ها کمی زیادی نگاه می‌کنند و این از حدی که خودش نگاه می‌کرد کمی بیشتر بود. خب یک نگاه طولانی برای بررسی کافی بود و دیگر نیازی به این همه خیره شدن نبود، چون جرجی این را هم خوب می‌دانست که دیگر تا این حد جذابیت ندارد.

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 16

بعد از این‌که خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می‌خواهد اسمش را عوض کرد. می‌گفت:" من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدیدم صِدام کنید." از باباش و مادربزرگش به خاطر این‌که اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچه‌ها را به دل می‌کشیدم اما وقتی به دنیا می‌‌آمدند، ساکت می‌نشستم و نگاه می‌کردم تا مادرم و جعفر روی آن‌ها اسم بگذارند. بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمی‌خواست میترا باشد. دوست داشت همه‌جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش. این‌طور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زینب صدایش می‌کردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از زبانشان نمی‌افتاد. زینب برای این‌که تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان هم‌فکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. می‌خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم، انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانه‌ام بیاورم و اسم تک تک بچه‌هایم بوی کربلا بدهد اما اختیاری از خودم نداشتم. به‌خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دم نمی‌زدم. زینب کاری کرد که من سال‌ها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا می‌کردم. بلند صدایش می‌کردم تا اسمش در خانه بپیچد.

8

بریدۀ کتاب

صفحۀ 26

زمانی که درباره اسرائیل صحبت می‌کردیم، مواضعشان خیلی با ما همراه بود. کاملاً مشخص بود که موضوع را پیگیری می‌کنند و از فلسطین، اسرائیل و نزاع بینشان آگاه‌اند و آن را درک می‌کنند. روز آخر که برنامه‌های رسمی همایش‌ها و کارگروه‌ها تمام شده بود، در حال خارج شدن از در اصلی دانشگاه بودیم که به سمت مراسم اختتامیه حرکت کنیم. فردی گوشه‌ای ایستاده بود و کارت‌پستال طبیعت پخش می‌کرد. فکر می‌کنم بولیویایی بود، تعدادی از دی‌وی‌دی‌هایی که خانم رجایی‌فر داده بود، باقی مانده بود. به آن آقا گفتم تعدادی دی‌وی‌دی داریم، حالا که اینجا هستی، این‌ها را هم پخش می‌کنی؟» گفت: «درباره چیست؟» گفتم: «درباره فلسطین» گفت: «آره، پخش می‌کنم.» پرسیدم: «فلسطین را می‌شناسی؟» گفت: «معلوم است که می‌شناسم! خداوند دختری به من داد که همزمان با حمله رژیم صهیونیستی به غزه و جنگ ۲۲ روزه و بمباران غزه به دنیا آمد. من اسم دخترم را گذاشتم غزه.» از سؤالم شرمنده شدم! باورم نمی‌شد که یکی نام فرزندش را متأثر از جنگی در فلسطین، سرزمینی دیگر، «غزه» گذاشته است. تا این اندازه نگاهشان به فلسطین و اسرائیل روشن بود. پرچم فلسطین را بعضی‌ها با خودشان داشتند و این‌طور نبود که فقط ما پرچم فلسطین را برده باشیم. زمانی که با مردم درباره اسرائیل صحبت می‌کردیم،می‌گفتند: «اسرائیل انگشت‌های دست آمریکاست»؛یعنی بازیگر آمریکاست. کاملاً همان حرف‌هایی را می‌گفتند که خود ما در ایران می‌زنیم.درک درستی از مناسبات جهانی داشتند.

2

بریدۀ کتاب

صفحۀ 19

بعید است بدانید آمریکایی‌ها چه آدم‌های مؤمن و خداشناسی بودند! آن‌ها آن‌قدر به خدا ایمان داشتند که پیروزی‌هایشان بر وحشیان سرخ‌پوست را هم مدیون لطف خدا می‌دانستند. باورتان نمی‌شود؟ این نمونه را ببینید: کاپیتان جان میسون در مسیر خود برای تصاحب سرزمین‌های جدید، به سرزمین قبیله‌ی پکوئوت رسید. جایی در کنار رود میستیک در لانگ آیلند. سرخ‌پوستان پکوئوت با خوش‌حالی از افراد کاپیتان میسون استقبال کردند اما افراد میسون مامورینی وظیفه‌شناس بودند که بنا نبود وظیفه‌ی مقدسشان تحت تأثیر احساساتشان قرار بگیرد. آن‌ها مأموریت داشتند برای گسترش تمدن، زمین فراهم کنند. زمین‌هایی که رئیس‌جمهور جکسون درباره‌ی آن گفته بود:" انبوهی از مردم متمدّن منتظر سکونت در زمین‌های وسیعی هستند که توسط عده‌ی اندکی از سرخ‌پوستان وحشی اشغال شده است." دستور کاپیتان میسون روشن و صریح بود! نیروهای میسون باید به جای جنگ با مردان قبیله‌ی پکوئوت( که موجب کشتار بیش‌تری می‌شد!) چادرهای قبیله را آتش می‌زدند و زنان و کودکان سرخ‌پوستی که از آتش فرار می‌کردند را با شمشیر می‌کشتند. نتیجه البته به نفع تمدن تمام شد! حدود چهارصد زن و کودک سرخ‌پوست در آتش کباب شدند و بوی سوختگی منطقه را فرا گرفت! سربازان میسون پس از اتمام مأموریت زانو زدند و دعا کردند و خدا را سپاس گفتند که چنین پیروزی سریعی را نصیب آنان کرد. دکتر کاتن مدر_کشیش پیوریتن_ پیروزی افراد میسون را این‌گونه توصیف کرده است:" در آن روز حداقل ۶۰۰ سرخ‌پوست به جهنم واصل شدند!"

7

بریدۀ کتاب

صفحۀ 69

*امام گفت:" من از این...." سرانگشتان شست و اشاره‌ی دست چپ امام کمی تکان خورد. امام کمی مکث کرد. بعد گفت:" چهره‌های....." دوباره امام مکث کرد....بعد گفت:" نورانی و بشّاش شما...." سر و دست امام کمی تکان خورد و برگشت جای اولّش. تصویر امام محو شد در نیم‌رخ چند رزمنده با کلاه‌خودهای خاکی. صدای گریه، پس‌زمینه را پر کرده بود. صدا مثل بال زدن و رد شدن و همهمه‌ی پرنده‌هایی بود که درست از بالای سر آدم رد می‌شوند و رد شدنشان تمامی ندارد. امام گفت:" و از این گریه‌های شوق شما...." سرها پایین‌تر رفت و صدای بال زدن پرنده‌ها بیش‌تر شد و مکث امام طول کشید. انگار خود امام هم پرواز می‌کرد. پر زدنش نامرئی بود و صدایش ناشنیدنی بود. امام گفت:" حسرت می‌برم..."* رزمنده‌ای دستش را به طرف دهانش برد و گریه‌اش اوج گرفت. نمی‌خواست دیدن امام را از خودش دریغ کند. معلوم بود همیشه سرش را پایین انداخته و گریه کرده یا همیشه با دست چشمش را پوشانده یا اصلاً کسی تا حالا اشک‌هایش را ندیده و این اولین بار است که سرش بالاست و عین خیالش نیست که اشک‌هایش غلت بزند، بیاید پایین روی گونه‌هایش و کسی اشک ریختنش را ببیند. *اصلاً در بند اشک ریختنش نبود؛ غرق تماشا بود. کلمات امام بر جانش می‌نشست:" من احساس....حقارت می‌کنم وقتی...." این‌جا گریه‌ها اوج گرفت. دیدم مامان هم با گوشه‌ی روسری‌اش دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. من هم بغضم گرفت. مکث امام این‌بار طولانی‌تر شد و تلویزیون نیم‌رخ امام را نشان داد؛" من غیر از دعا که...." و باز همهمه‌ی پرنده‌ها و نیم‌رخ امام که تصویر تلویزیون سیاه و سفید ما را پر کرده بود و نگاه امام به سمت گریستن‌ها و وضوح چشم‌هایی که نمناکی‌شان را پشت غشای محکم و نافذ چشم‌ها نگه داشته بودند.* حسّ کردم که نفس امام از میان لب‌های نیمه‌بازش گرم‌تر دارد بیرون می‌آید:" بدرقه‌ی شما بکنم...."

4

بریدۀ کتاب

صفحۀ 67

قلبم تندتند می‌زد. مهندس آمد نزدیک و مشتش را باز کرد. یک چیز مربع مشکی‌رنگ توی دستش بود. گفت:" رضا! می‌توانم به مردانگی‌ات اعتماد کنم؟" گیج شده‌بودم. نمی‌دانستم چی باید بگویم! سرم را تکان دادم به پایین. مهندس چیزی را که توی دستش بود گرفت بالا و گفت:" این یک میکروفیلم است، این را بگیر و فرار...." وسط حرفش پرسیدم:" چی‌چی فیلم؟ چی هست؟" مهندس کلافه سرش را تکان داد و گفت:" میکروفیلم! یک چیزی مثل همان نوار....خیلی مهم است...." دوباره که صدای زنگ بلند شد، مهندس ادامه‌ی حرفش را خورد، برگشت و طرف در را نگاه کرد. بعد آن چیزی که دستش بود را پرت کرد بالا و من گرفتم. تند گفت:" فرار کن! به هیچ‌کس هم چیزی نگو! فقط برو بازار، سخایی صحاف را گیر بیاور و این را بده به او، بگو باید برسد به دست شریفی‌...." و وقتی می‌خواست برود طرف در با آن چشم‌های مشکی‌اش طوری نگاهم کرد که دلم جابه‌جا شد و صدای خفه‌اش به گوشم رسید:" دوست دارم برای نگه‌داری از این میکروفیلم همه‌ی غیرتت رو خرج کنی، برو.‌‌...برو.‌.." دست‌هایم می‌لرزید، تنم سنگین شده بود و احساس می‌کردم آخرین بار است که دارم مهندس را می‌بینم، به‌زور خودم را از لبه‌ی پشت‌بام کندم، نگاه کردم به میکروفیلم و آن را توی مشتم فشردم. از لبه‌ی بام دور شدم تا دیده نشوم و با همه‌ی توانم شروع کردم به دویدن روی بام‌هایی که مرا تا سر کوچه می‌رساند.

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 388

ناگهان بی آن‌که کلمه‌ای بگوید، رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت. نخستین پرتوهای روشنایی تازه در آسمان نمایان شده بود که از کلبه بیرون رفت و در امتداد ردیف پرچین‌هایی که او و بل در آن‌جا باهم مغازله می‌کردند، به قدم زدن پرداخت. مجبور بود فکر کند. به یاد آورد که بل بزرگ‌ترین اندوه زندگی خود را به او گفته است_ که بچه‌های شیرخوارش را فروختند و از او دور کردند_ به دنبال نامی می‌گشت؛ یک واژه‌ی مندینکایی که معنی آن عمیق‌ترین آرزوی بل را هم در بر داشته باشد؛ آرزوی این‌که جدایی از فرزندش دیگر هیچ‌وقت تکرار نشود؛ نامی که صاحب خود را از دور شدن از مادر مصون بدارد. ناگهان چنین نامی به خاطرش رسید. آن را در ذهنش زیر و رو کرد و در مقابل این وسوسه که این نام را بلند ادا کند، مقاومت کرد. شايسته نبود که حتی خودش هم این واژه را بشنود. آری، می‌بایست همین باشد! از بخت خود راضی بود که به این زودی توانسته چنین نامی بیابد و با عجله از کنار پرچین به کلبه بازگشت.

2

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 160

وقتی از اسرائیل صحبت می‌کنیم، چنان که دیدید از مدعایی وقیح صحبت می‌کنیم. وقتی تروریزم بین‌المللی مدعی حاکمیت شود، مدعی تمام ملزومات حاکمیت نیز می‌شود، اما فقط به این شرط که خودش بپسندد. به کشوری حمله می‌کند به این بهانه که تو فلان قطع‌نامه‌ی سازمان ملل را انجام نداده‌ای و خود به هیچ‌یک از قطع‌نامه‌های مجمع عمومی و شورای امنیت این سازمان عمل نمی‌کند. از جمله چیزهایی که اسرائیل مدعی آن است، ارتش و جنگ است. این که هر بار متذکر شویم که این ارتش نیست و همان سازمان‌های تروریستی مجتمع شده است، یا بگوییم جنگ نیست بلکه یک حمله‌ی تروریستی با عظیم‌ترین سلاح‌های جنگی است، فقط متن را طولانی‌تر و پی‌گیری آن را دشوارتر می‌کند. یک‌بار به خاطر بسپاریم وقتی از ارتش اسرائیل حرف می‌زنیم در واقع داریم به مجتمع هاگانا و چند گروهک تروریستی اشاره می‌کنیم و وقتی از جنگ اسرائیل با کشوری یا مردمی می‌گوییم، ماجرا چیزی جز حمله‌های وحشیانه بدون درنظر گرفتن قوانین بین‌المللی و با در دست داشتن انواع سلاح‌های مجاز و غیرمجاز نیست.

15

15