بریدههای کتاب مهتاب ابراهیمی مهتاب ابراهیمی 1403/10/15 اسب جنگی مایکل مورپرگو 4.2 2 صفحۀ 114 یک روز فردریش گفت:" رفقا! به نظرم تنها مرد عاقل این لشکر منم! بقیه دیوونهان. اما خودشون خبر ندارن. دارن جنگ میکنن و نمیدونن برای چی. خب این دیوونگی نیست؟ چهطور میتونه انسانی انسان دیگهای رو بکشه و واقعاً هیچ دلیلی نداشته باشه جز اینکه رنگ لباس نظامیِ طرف یه جور دیگه است و به یه زبون دیگه حرف میزنه؟ اونوقت به من میگن دیوونه! شما دو تا تنها موجودات عاقلی هستین که تو این جنگ دیدهام چون شماها هم درست عین من فقط به این دلیل اینجایین که دیگران شما رو به زور آوردن اینجا! اگه جرئتش رو داشتم (که ندارم) میزدم به چاک و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم. اما میدونم وقتی دستگیرم کنن، تیربارونم میکنن. تازه! خجالتش هم تا ابد برای زنم، بچههام و پدرومادرم میمونه! برای همین میخوام تا آخر جنگ فردریش پیر دیوونه بمونم تا بتونم روزی دوباره به شلیدن برگردم و همون فردریش قصابی بشم که همه پیش از این جنگ لعنتی میشناختن و بهش احترام میذاشتن!" 0 28 مهتاب ابراهیمی 1403/6/20 Jane Eyre Clare West 4.2 150 صفحۀ 133 ‘Well, Helen?’ said I, putting my hand into hers: she chafed my fingers gently to warm them, and went on— ‘If all the world hated you, and believed you wicked, while your own conscience approved you, and absolved you from guilt, you would not be without friends.’ ‘No; I know I should think well of myself; but that is not enough: if others don’t love me I would rather die than live—I cannot bear to be solitary and hated, Helen. Look here; to gain some real affection from you, or Miss Temple, or any other whom I truly love, I would willingly submit to have the bone of my arm broken, or to let a bull toss me, or to stand behind a kicking horse, and let it dash its hoof at my chest—‘ 1 2 مهتاب ابراهیمی 1403/6/3 نامههای سیمین دانشور و جلال آلاحمد (کتاب دوم، بخش 1و2) جلد 2 مسعود جعفری جزی 3.5 0 صفحۀ 33 جلال عزیزم، امروز نامهای برایت فرستادم، یعنی کاغذی و کارتی. خلاصه، ما بی تو خوش نهایم، تو بی ما چگونهای؟ دیشب ساعت چهار بعد از نصفه شب وارد لندن شدیم و با اتوبوس به شهر رفتیم، یعنی به ده سلزویک در حومهی لندن. ده مزبور بیاندازه زیبا و تمیز بود بهطوری که من اول خیال میکردم شهر لندن همین ده است و بعد چهقدر تعجب کردم که فهمیدم نهخیر، این جاهلها با پول بادآوردهی ملتهای بدبخت مشرقزمین چهها که نکردهاند. خلاصه ده مزبور اینطور که همراهان میگفتند شبیه آبادان است. عمارتهای آن دوطبقه و یا مثلث و یا مستطیل و جلوی هر ساختمانی یعنی flat, یک باغ گلکاری است و اين امر باعث میشود که خیابانهای ده تمام یعنی از هر دو طرف پر از گل و سبزه باشد. گلها واقعاً خوشرنگ و درشت بودند بهطوری که حتی در گلخانههای تهران هم چنین گلهایی ندیده بودم و خیابانها تمیز آنقدر تمیز که آدم حیفش میآید در آن تف بیندازد و ترجیح میدهد که آن تف را به روی مردمی بیندازد که ایرانیهای بیچاره را به آن وضع دچار کردهاند. 0 3 مهتاب ابراهیمی 1403/5/16 مرضیه: حکایت یک اسم؛ روایت یک زندگی لطیفه نجاتی 4.9 10 صفحۀ 28 دبیرستانی بودم که یکی از پسرهای فامیل دانشجوی دانشگاه تهران شد. یادم نیست چه اتفاقی باعث شده بود اوضاع دانشگاه به هم بریزد. پانزده روزی آمد ورامین و خانهی ما ماند. در تمام این پانزده روز ما با هم در یک خانه زندگی میکردیم اما حتی یک بار او را ندیدم. نه آقاجان این فرصت را فراهم کرد نه خودم کنجکاو شدم. او در اتاقی جدا با مردهای خانه بود. فقط از روی کفشهایش که جلوی در اتاق بود، میفهمیدم هنوز مهمان ماست. عادت داشتم در خیابان هم سرم را بیندازم پایین و راه بروم. از مردها فقط کفشهایشان را میدیدم. ده روزی از بودن این مهمان در خانهی ما میگذشت که یک روز در حالیکه از مدرسه برمیگشتم، دیدم مردی دارد به خانهی ما نزدیک میشود. از روی کفشهایش شناختمش. همان پسر فامیلمان بود. تازه بعد از ده روز مهمانمان را دیدم! دور ایستادم تا وارد خانه شود و بعد رفتم تو. 0 3 مهتاب ابراهیمی 1403/3/21 چیزی درباره جرجی لیزا گراف 3.8 1 صفحۀ 31 ماشینی داشت با سرعت خیلی خیلی کم از بالای خیابان میآمد، آنقدر با فاصلهی کمی از کنارشان رد شد که جرجی احساس کرد باد نفسش باعث شد شیشهی کنار ماشین بخار کند. جرجی سالها بود که به این موضوع کاملاً عادت کرده بود. آدمها معمولاً به او خیره میشدند؛ بهخصوص کسانی که بار اول او را میدیدند. آنقدر نگاه میکردند تا بالاخره مطمئن شوند چشمهایشان درست میبیند. بعد وقتی جرجی هم به آنها نگاه میکرد، چند تا پلک میزدند و رویشان را برمیگرداندند. راستش جرجی اصلاً سرزنششان نمیکرد، اگر خودش هم یک مرد سهمتری یا زنی با پوست سبز میدید، احتمالاً همین کار را میکرد؛ آنقدر نگاه میکرد تا مطمئن شود او واقعی است یا نه. فقط گاهی فکر میکرد آنها کمی زیادی نگاه میکنند و این از حدی که خودش نگاه میکرد کمی بیشتر بود. خب یک نگاه طولانی برای بررسی کافی بود و دیگر نیازی به این همه خیره شدن نبود، چون جرجی این را هم خوب میدانست که دیگر تا این حد جذابیت ندارد. 0 3 مهتاب ابراهیمی 1403/2/11 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.4 55 صفحۀ 16 بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد. میگفت:" من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدیدم صِدام کنید." از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچهها را به دل میکشیدم اما وقتی به دنیا میآمدند، ساکت مینشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند. بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همهجوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش. اینطور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زینب صدایش میکردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از زبانشان نمیافتاد. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم، انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچههایم بوی کربلا بدهد اما اختیاری از خودم نداشتم. بهخاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دم نمیزدم. زینب کاری کرد که من سالها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا میکردم. بلند صدایش میکردم تا اسمش در خانه بپیچد. 0 8 مهتاب ابراهیمی 1403/2/4 در میان سرخپوست ها: خاطرات سفر دانشجویان عدالت خواه به بولیوی احسان دهقانی 3.5 4 صفحۀ 26 زمانی که درباره اسرائیل صحبت میکردیم، مواضعشان خیلی با ما همراه بود. کاملاً مشخص بود که موضوع را پیگیری میکنند و از فلسطین، اسرائیل و نزاع بینشان آگاهاند و آن را درک میکنند. روز آخر که برنامههای رسمی همایشها و کارگروهها تمام شده بود، در حال خارج شدن از در اصلی دانشگاه بودیم که به سمت مراسم اختتامیه حرکت کنیم. فردی گوشهای ایستاده بود و کارتپستال طبیعت پخش میکرد. فکر میکنم بولیویایی بود، تعدادی از دیویدیهایی که خانم رجاییفر داده بود، باقی مانده بود. به آن آقا گفتم تعدادی دیویدی داریم، حالا که اینجا هستی، اینها را هم پخش میکنی؟» گفت: «درباره چیست؟» گفتم: «درباره فلسطین» گفت: «آره، پخش میکنم.» پرسیدم: «فلسطین را میشناسی؟» گفت: «معلوم است که میشناسم! خداوند دختری به من داد که همزمان با حمله رژیم صهیونیستی به غزه و جنگ ۲۲ روزه و بمباران غزه به دنیا آمد. من اسم دخترم را گذاشتم غزه.» از سؤالم شرمنده شدم! باورم نمیشد که یکی نام فرزندش را متأثر از جنگی در فلسطین، سرزمینی دیگر، «غزه» گذاشته است. تا این اندازه نگاهشان به فلسطین و اسرائیل روشن بود. پرچم فلسطین را بعضیها با خودشان داشتند و اینطور نبود که فقط ما پرچم فلسطین را برده باشیم. زمانی که با مردم درباره اسرائیل صحبت میکردیم،میگفتند: «اسرائیل انگشتهای دست آمریکاست»؛یعنی بازیگر آمریکاست. کاملاً همان حرفهایی را میگفتند که خود ما در ایران میزنیم.درک درستی از مناسبات جهانی داشتند. 0 2 مهتاب ابراهیمی 1402/12/20 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 19 بعید است بدانید آمریکاییها چه آدمهای مؤمن و خداشناسی بودند! آنها آنقدر به خدا ایمان داشتند که پیروزیهایشان بر وحشیان سرخپوست را هم مدیون لطف خدا میدانستند. باورتان نمیشود؟ این نمونه را ببینید: کاپیتان جان میسون در مسیر خود برای تصاحب سرزمینهای جدید، به سرزمین قبیلهی پکوئوت رسید. جایی در کنار رود میستیک در لانگ آیلند. سرخپوستان پکوئوت با خوشحالی از افراد کاپیتان میسون استقبال کردند اما افراد میسون مامورینی وظیفهشناس بودند که بنا نبود وظیفهی مقدسشان تحت تأثیر احساساتشان قرار بگیرد. آنها مأموریت داشتند برای گسترش تمدن، زمین فراهم کنند. زمینهایی که رئیسجمهور جکسون دربارهی آن گفته بود:" انبوهی از مردم متمدّن منتظر سکونت در زمینهای وسیعی هستند که توسط عدهی اندکی از سرخپوستان وحشی اشغال شده است." دستور کاپیتان میسون روشن و صریح بود! نیروهای میسون باید به جای جنگ با مردان قبیلهی پکوئوت( که موجب کشتار بیشتری میشد!) چادرهای قبیله را آتش میزدند و زنان و کودکان سرخپوستی که از آتش فرار میکردند را با شمشیر میکشتند. نتیجه البته به نفع تمدن تمام شد! حدود چهارصد زن و کودک سرخپوست در آتش کباب شدند و بوی سوختگی منطقه را فرا گرفت! سربازان میسون پس از اتمام مأموریت زانو زدند و دعا کردند و خدا را سپاس گفتند که چنین پیروزی سریعی را نصیب آنان کرد. دکتر کاتن مدر_کشیش پیوریتن_ پیروزی افراد میسون را اینگونه توصیف کرده است:" در آن روز حداقل ۶۰۰ سرخپوست به جهنم واصل شدند!" 0 7 مهتاب ابراهیمی 1402/12/15 روایت دلخواه پسری شبیه سمیر محمدرضا شرفی خبوشان 3.8 17 صفحۀ 69 *امام گفت:" من از این...." سرانگشتان شست و اشارهی دست چپ امام کمی تکان خورد. امام کمی مکث کرد. بعد گفت:" چهرههای....." دوباره امام مکث کرد....بعد گفت:" نورانی و بشّاش شما...." سر و دست امام کمی تکان خورد و برگشت جای اولّش. تصویر امام محو شد در نیمرخ چند رزمنده با کلاهخودهای خاکی. صدای گریه، پسزمینه را پر کرده بود. صدا مثل بال زدن و رد شدن و همهمهی پرندههایی بود که درست از بالای سر آدم رد میشوند و رد شدنشان تمامی ندارد. امام گفت:" و از این گریههای شوق شما...." سرها پایینتر رفت و صدای بال زدن پرندهها بیشتر شد و مکث امام طول کشید. انگار خود امام هم پرواز میکرد. پر زدنش نامرئی بود و صدایش ناشنیدنی بود. امام گفت:" حسرت میبرم..."* رزمندهای دستش را به طرف دهانش برد و گریهاش اوج گرفت. نمیخواست دیدن امام را از خودش دریغ کند. معلوم بود همیشه سرش را پایین انداخته و گریه کرده یا همیشه با دست چشمش را پوشانده یا اصلاً کسی تا حالا اشکهایش را ندیده و این اولین بار است که سرش بالاست و عین خیالش نیست که اشکهایش غلت بزند، بیاید پایین روی گونههایش و کسی اشک ریختنش را ببیند. *اصلاً در بند اشک ریختنش نبود؛ غرق تماشا بود. کلمات امام بر جانش مینشست:" من احساس....حقارت میکنم وقتی...." اینجا گریهها اوج گرفت. دیدم مامان هم با گوشهی روسریاش دارد اشکهایش را پاک میکند. من هم بغضم گرفت. مکث امام اینبار طولانیتر شد و تلویزیون نیمرخ امام را نشان داد؛" من غیر از دعا که...." و باز همهمهی پرندهها و نیمرخ امام که تصویر تلویزیون سیاه و سفید ما را پر کرده بود و نگاه امام به سمت گریستنها و وضوح چشمهایی که نمناکیشان را پشت غشای محکم و نافذ چشمها نگه داشته بودند.* حسّ کردم که نفس امام از میان لبهای نیمهبازش گرمتر دارد بیرون میآید:" بدرقهی شما بکنم...." 0 4 مهتاب ابراهیمی 1402/11/29 آسمان سرخ در سپیده دم الیزابت لرد 4.2 12 صفحۀ 83 گمانم ظاهرم فرقی نکرده بود اما مطمئن بودم شخصیتم کمکم دارد تغییر میکند. حالا دیگر آن دختر بیشعوری نبودم که فقط بهخاطر دیدن پسری در زمین تنیس، شش ماه گیج و منگ باشد! تصور میکنم وقتی آدم زیاد به مرگ فکر کند، احساس میکند به طرز عجیبی به زندگی وابسته است! احساس میکند شهامتش بیشتر شده و اینکه زندگیاش خیلی باارزش است. دیگر نمیخواهد آن را با این نگرانی که چرا به خوبی دیگران نیست، تلف کند! و همین باعث میشود که دقیقتر به دیگران نگاه کند! همانطور که قبلاً هم گفتم، احساس میکردم دنیا را از پشت عینک جدیدی میبینم. 0 6 مهتاب ابراهیمی 1402/11/25 harry potter and the sorcerer's stone جلد 1 جی. کی. رولینگ 4.6 162 صفحۀ 1 Neville had never been on a broomstick in his life, because his grandmother had never let him near one. Privately, Harry felt she’d had good reason, because Neville managed to have an extraordinary number of accidents even with both feet on the ground. 0 4 مهتاب ابراهیمی 1402/11/3 زمستان بی شازده فاطمه نفری 4.3 1 صفحۀ 67 قلبم تندتند میزد. مهندس آمد نزدیک و مشتش را باز کرد. یک چیز مربع مشکیرنگ توی دستش بود. گفت:" رضا! میتوانم به مردانگیات اعتماد کنم؟" گیج شدهبودم. نمیدانستم چی باید بگویم! سرم را تکان دادم به پایین. مهندس چیزی را که توی دستش بود گرفت بالا و گفت:" این یک میکروفیلم است، این را بگیر و فرار...." وسط حرفش پرسیدم:" چیچی فیلم؟ چی هست؟" مهندس کلافه سرش را تکان داد و گفت:" میکروفیلم! یک چیزی مثل همان نوار....خیلی مهم است...." دوباره که صدای زنگ بلند شد، مهندس ادامهی حرفش را خورد، برگشت و طرف در را نگاه کرد. بعد آن چیزی که دستش بود را پرت کرد بالا و من گرفتم. تند گفت:" فرار کن! به هیچکس هم چیزی نگو! فقط برو بازار، سخایی صحاف را گیر بیاور و این را بده به او، بگو باید برسد به دست شریفی...." و وقتی میخواست برود طرف در با آن چشمهای مشکیاش طوری نگاهم کرد که دلم جابهجا شد و صدای خفهاش به گوشم رسید:" دوست دارم برای نگهداری از این میکروفیلم همهی غیرتت رو خرج کنی، برو....برو..." دستهایم میلرزید، تنم سنگین شده بود و احساس میکردم آخرین بار است که دارم مهندس را میبینم، بهزور خودم را از لبهی پشتبام کندم، نگاه کردم به میکروفیلم و آن را توی مشتم فشردم. از لبهی بام دور شدم تا دیده نشوم و با همهی توانم شروع کردم به دویدن روی بامهایی که مرا تا سر کوچه میرساند. 0 3 مهتاب ابراهیمی 1402/11/2 ریشه ها الکس هیلی 4.5 24 صفحۀ 388 ناگهان بی آنکه کلمهای بگوید، رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت. نخستین پرتوهای روشنایی تازه در آسمان نمایان شده بود که از کلبه بیرون رفت و در امتداد ردیف پرچینهایی که او و بل در آنجا باهم مغازله میکردند، به قدم زدن پرداخت. مجبور بود فکر کند. به یاد آورد که بل بزرگترین اندوه زندگی خود را به او گفته است_ که بچههای شیرخوارش را فروختند و از او دور کردند_ به دنبال نامی میگشت؛ یک واژهی مندینکایی که معنی آن عمیقترین آرزوی بل را هم در بر داشته باشد؛ آرزوی اینکه جدایی از فرزندش دیگر هیچوقت تکرار نشود؛ نامی که صاحب خود را از دور شدن از مادر مصون بدارد. ناگهان چنین نامی به خاطرش رسید. آن را در ذهنش زیر و رو کرد و در مقابل این وسوسه که این نام را بلند ادا کند، مقاومت کرد. شايسته نبود که حتی خودش هم این واژه را بشنود. آری، میبایست همین باشد! از بخت خود راضی بود که به این زودی توانسته چنین نامی بیابد و با عجله از کنار پرچین به کلبه بازگشت. 0 2 مهتاب ابراهیمی 1402/9/10 Jane eyre Charlotte Bronte 0.0 صفحۀ 1 There was no possibility of taking a walk that day. We had been wandering, indeed, in the leafless shrubbery an hour in the morning; but since dinner (Mrs. Reed, when there was no company, dined early) the cold winter wind had brought with it clouds so sombre, and a rain so penetrating, that further out-door exercise was now out of the question. I was glad of it: I never liked long walks, especially on chilly afternoons: dreadful to me was the coming home in the raw twilight, with nipped fingers and toes, and a heart saddened by the chidings of Bessie, the nurse, and humbled by the consciousness of my physical inferiority to Eliza, John, and Georgiana Reed. The said Eliza, John, and Georgiana were now clustered round their mama in the drawing-room: she lay reclined on a sofa by the fireside, and with her darlings about her (for the time neither quarrelling nor crying) looked perfectly happy. Me, she had dispensed from joining the group; saying, ‘She regretted to be under the necessity of keeping me at a distance; but that until she heard from Bessie, and could discover by her own observation, that I was endeavouring in good earnest to acquire a more sociable and childlike disposition, a more attractive and sprightly manner— something lighter, franker, more natural, as it were—she really must exclude me from privileges intended only for contented, happy, little children.' [کانال مهتاب و کتاب ](https://ble.ir/mahtabvaketab) 0 1 مهتاب ابراهیمی 1402/7/25 The grapes of wrath John Steinbeck 4.5 1 صفحۀ 178 The fire leaped and threw shadows on the house, and the dry wood crackled and snapped. The sky was almost dark now and the stars were out sharply. The gray cat came out of the barn shed and trotted miaowing toward the fire, but, nearly there, it turned and went directly to one of the little piles of rabbit entrails on the ground. It chewed and swallowed, and the entrails hung from its mouth. Casy sat on the ground beside the fire, feeding it broken pieces of board, pushing the long boards in as the flame ate off their ends. The evening bats flashed into the firelight and out again. The cat crouched back and licked its lips and washed its face and whiskers. 0 1 مهتاب ابراهیمی 1402/7/25 متاستاز اسرائیل؛ استمرار تبعیض، ترور و تعدی کورش علیانی 3.9 35 صفحۀ 160 وقتی از اسرائیل صحبت میکنیم، چنان که دیدید از مدعایی وقیح صحبت میکنیم. وقتی تروریزم بینالمللی مدعی حاکمیت شود، مدعی تمام ملزومات حاکمیت نیز میشود، اما فقط به این شرط که خودش بپسندد. به کشوری حمله میکند به این بهانه که تو فلان قطعنامهی سازمان ملل را انجام ندادهای و خود به هیچیک از قطعنامههای مجمع عمومی و شورای امنیت این سازمان عمل نمیکند. از جمله چیزهایی که اسرائیل مدعی آن است، ارتش و جنگ است. این که هر بار متذکر شویم که این ارتش نیست و همان سازمانهای تروریستی مجتمع شده است، یا بگوییم جنگ نیست بلکه یک حملهی تروریستی با عظیمترین سلاحهای جنگی است، فقط متن را طولانیتر و پیگیری آن را دشوارتر میکند. یکبار به خاطر بسپاریم وقتی از ارتش اسرائیل حرف میزنیم در واقع داریم به مجتمع هاگانا و چند گروهک تروریستی اشاره میکنیم و وقتی از جنگ اسرائیل با کشوری یا مردمی میگوییم، ماجرا چیزی جز حملههای وحشیانه بدون درنظر گرفتن قوانین بینالمللی و با در دست داشتن انواع سلاحهای مجاز و غیرمجاز نیست. 0 15 مهتاب ابراهیمی 1402/7/9 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.7 69 صفحۀ 29 یک روز با یکی از این برقعهای آبیرنگی که در افغانستان به *چادَری* معروفاند در خیابانهای کابل قدم میزنم تا ببینم زنهای افغانستان از سوراخهای مشبکش دنیا را چطور میبینند. لباس راحتی نیست و جای نفس درست و حسابی ندارد. موقع عبور از خیابان راست و چپم را نمیبینم و در تاریکیِ شب هم برای راه رفتن به کمک احتیاج دارم. اگر اتفاقی بیفتد، نمیتوانم بدوم و از مهلکه فرار کنم. زنانِ دیگر چطور میتوانند با چادَری یک بچه را بغل کنند و دست دوتای دیگر را بگیرند و از خیابان رد شوند؟ چابکیِ من زیر برقع یکدهم شده. از طرفی اولین بار در زندگیام است که احساس میکنم در اجتماع بیرونی کاملاً نامرئیام، که حسِ غریبی است. هیچکس من را نمیبیند. من یکی از هزاران زنیام که در خیابانهای کابل مشغول خرید، رفتوآمد یا تکدیاند. میتوانم یک بچه کانگورو زیر لباسم مخفی کنم و کسی نفهمد. انگار خانهام را با خودم بردهام بیرون. 0 15 مهتاب ابراهیمی 1402/6/31 روزی که حیوانات جنگل، شکایت نامه تنظیم کردند سیدسعید هاشمی 4.0 0 صفحۀ 6 شیر رفت توی دادگاه. از اطلاعات طبقه اول پرسید: «آقا ببخشید! من شکایت دارم.» توی اطلاعات، اتاق اول را به او نشان دادند و گفتند باید برود و شکایتش را آنجا ثبت کند. شیر، خوشحال از اینکه تا پسگرفتن حق حیوانات جنگل زمان زیادی نمانده، رفت سمت اتاق اول. توی اتاق اول خانمی پشت کامپیوتر نشسته بود. شیر گفت: «ببخشید خانم! من شکایت دارم.» خانم انگشتهایش را روی کیبورد کامپیوتر تکان داد و گفت: «نام؟» – شیر! – نام خانوادگی؟ شیر با تعجب مثل مُنگُلها یارو را نگاه کرد. خانم داد زد: «با توام… هوی! مگه نمیشنوی؟ نام خانوادگیت چیه؟» – نام خانوادگی دیگه چیه؟ – یعنی تو نام خانوادگی نداری؟ – من خانواده دارم. افراد خانوادهام هم نام دارند، یعنی اونارو باید دونهدونه نام ببرم؟ یارو با بیحوصلگی گفت: «شناسنامه تو بده ببینم بابا!» 0 8 مهتاب ابراهیمی 1402/6/10 جاذبه ی حسینی: گزیده ی بیانات حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (مدظله العالی) درباره ی حضرت زینب کبری (س) و اربعین حسینی سیدعلی خامنه ای 4.1 13 صفحۀ 3 همانطور که زینبکبری سلاماللهعلیها عصر عاشــورا و شب یازدهم، میان آنهمه شدّت و محنت، دست و پای خودش را گم نکرد و مأیوس نشد؛ ما هم امروز مأیوس نیستیم و نباید باشیم. همان عصر عاشــورا-بنا به نقل بعضی از روایات- زینب به برادرزادهی خودش علیبنالحسین علیهالسلام گفت:" ای برادرزادهی من! اوضاع اینگونه نمیماند؛ این قبرها آباد خواهد شد، این پرچم برافراشته خواهد شد، مردم و ملّتها و نسلها گروه گروه میآیند و از اینجا درس میگیرند و برمیگردند. اینجا مَدرَس آزادیخواهان عالم خواهد شد." و شد. آن روز این امید، آینده را نشان میداد. 0 4 مهتاب ابراهیمی 1402/4/30 Little women Louisa May Alcott 4.3 0 صفحۀ 40 They always looked back before turning the corner, for their mother was always at the window to nod and smile, and wave her hand to them. Somehow it seemed as if they couldn't have got through the day without that, for whatever their mood might be, the last glimpse of that motherly face was sure to affect them like sunshine. " If Marmee shook her fist instead of kissing her hand to us, it would serve us right, for more ungrateful wretches than we are were never seen," cried Jo, taking a remorseful satisfaction in the snowy walk and bitter wind. 1 4
بریدههای کتاب مهتاب ابراهیمی مهتاب ابراهیمی 1403/10/15 اسب جنگی مایکل مورپرگو 4.2 2 صفحۀ 114 یک روز فردریش گفت:" رفقا! به نظرم تنها مرد عاقل این لشکر منم! بقیه دیوونهان. اما خودشون خبر ندارن. دارن جنگ میکنن و نمیدونن برای چی. خب این دیوونگی نیست؟ چهطور میتونه انسانی انسان دیگهای رو بکشه و واقعاً هیچ دلیلی نداشته باشه جز اینکه رنگ لباس نظامیِ طرف یه جور دیگه است و به یه زبون دیگه حرف میزنه؟ اونوقت به من میگن دیوونه! شما دو تا تنها موجودات عاقلی هستین که تو این جنگ دیدهام چون شماها هم درست عین من فقط به این دلیل اینجایین که دیگران شما رو به زور آوردن اینجا! اگه جرئتش رو داشتم (که ندارم) میزدم به چاک و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم. اما میدونم وقتی دستگیرم کنن، تیربارونم میکنن. تازه! خجالتش هم تا ابد برای زنم، بچههام و پدرومادرم میمونه! برای همین میخوام تا آخر جنگ فردریش پیر دیوونه بمونم تا بتونم روزی دوباره به شلیدن برگردم و همون فردریش قصابی بشم که همه پیش از این جنگ لعنتی میشناختن و بهش احترام میذاشتن!" 0 28 مهتاب ابراهیمی 1403/6/20 Jane Eyre Clare West 4.2 150 صفحۀ 133 ‘Well, Helen?’ said I, putting my hand into hers: she chafed my fingers gently to warm them, and went on— ‘If all the world hated you, and believed you wicked, while your own conscience approved you, and absolved you from guilt, you would not be without friends.’ ‘No; I know I should think well of myself; but that is not enough: if others don’t love me I would rather die than live—I cannot bear to be solitary and hated, Helen. Look here; to gain some real affection from you, or Miss Temple, or any other whom I truly love, I would willingly submit to have the bone of my arm broken, or to let a bull toss me, or to stand behind a kicking horse, and let it dash its hoof at my chest—‘ 1 2 مهتاب ابراهیمی 1403/6/3 نامههای سیمین دانشور و جلال آلاحمد (کتاب دوم، بخش 1و2) جلد 2 مسعود جعفری جزی 3.5 0 صفحۀ 33 جلال عزیزم، امروز نامهای برایت فرستادم، یعنی کاغذی و کارتی. خلاصه، ما بی تو خوش نهایم، تو بی ما چگونهای؟ دیشب ساعت چهار بعد از نصفه شب وارد لندن شدیم و با اتوبوس به شهر رفتیم، یعنی به ده سلزویک در حومهی لندن. ده مزبور بیاندازه زیبا و تمیز بود بهطوری که من اول خیال میکردم شهر لندن همین ده است و بعد چهقدر تعجب کردم که فهمیدم نهخیر، این جاهلها با پول بادآوردهی ملتهای بدبخت مشرقزمین چهها که نکردهاند. خلاصه ده مزبور اینطور که همراهان میگفتند شبیه آبادان است. عمارتهای آن دوطبقه و یا مثلث و یا مستطیل و جلوی هر ساختمانی یعنی flat, یک باغ گلکاری است و اين امر باعث میشود که خیابانهای ده تمام یعنی از هر دو طرف پر از گل و سبزه باشد. گلها واقعاً خوشرنگ و درشت بودند بهطوری که حتی در گلخانههای تهران هم چنین گلهایی ندیده بودم و خیابانها تمیز آنقدر تمیز که آدم حیفش میآید در آن تف بیندازد و ترجیح میدهد که آن تف را به روی مردمی بیندازد که ایرانیهای بیچاره را به آن وضع دچار کردهاند. 0 3 مهتاب ابراهیمی 1403/5/16 مرضیه: حکایت یک اسم؛ روایت یک زندگی لطیفه نجاتی 4.9 10 صفحۀ 28 دبیرستانی بودم که یکی از پسرهای فامیل دانشجوی دانشگاه تهران شد. یادم نیست چه اتفاقی باعث شده بود اوضاع دانشگاه به هم بریزد. پانزده روزی آمد ورامین و خانهی ما ماند. در تمام این پانزده روز ما با هم در یک خانه زندگی میکردیم اما حتی یک بار او را ندیدم. نه آقاجان این فرصت را فراهم کرد نه خودم کنجکاو شدم. او در اتاقی جدا با مردهای خانه بود. فقط از روی کفشهایش که جلوی در اتاق بود، میفهمیدم هنوز مهمان ماست. عادت داشتم در خیابان هم سرم را بیندازم پایین و راه بروم. از مردها فقط کفشهایشان را میدیدم. ده روزی از بودن این مهمان در خانهی ما میگذشت که یک روز در حالیکه از مدرسه برمیگشتم، دیدم مردی دارد به خانهی ما نزدیک میشود. از روی کفشهایش شناختمش. همان پسر فامیلمان بود. تازه بعد از ده روز مهمانمان را دیدم! دور ایستادم تا وارد خانه شود و بعد رفتم تو. 0 3 مهتاب ابراهیمی 1403/3/21 چیزی درباره جرجی لیزا گراف 3.8 1 صفحۀ 31 ماشینی داشت با سرعت خیلی خیلی کم از بالای خیابان میآمد، آنقدر با فاصلهی کمی از کنارشان رد شد که جرجی احساس کرد باد نفسش باعث شد شیشهی کنار ماشین بخار کند. جرجی سالها بود که به این موضوع کاملاً عادت کرده بود. آدمها معمولاً به او خیره میشدند؛ بهخصوص کسانی که بار اول او را میدیدند. آنقدر نگاه میکردند تا بالاخره مطمئن شوند چشمهایشان درست میبیند. بعد وقتی جرجی هم به آنها نگاه میکرد، چند تا پلک میزدند و رویشان را برمیگرداندند. راستش جرجی اصلاً سرزنششان نمیکرد، اگر خودش هم یک مرد سهمتری یا زنی با پوست سبز میدید، احتمالاً همین کار را میکرد؛ آنقدر نگاه میکرد تا مطمئن شود او واقعی است یا نه. فقط گاهی فکر میکرد آنها کمی زیادی نگاه میکنند و این از حدی که خودش نگاه میکرد کمی بیشتر بود. خب یک نگاه طولانی برای بررسی کافی بود و دیگر نیازی به این همه خیره شدن نبود، چون جرجی این را هم خوب میدانست که دیگر تا این حد جذابیت ندارد. 0 3 مهتاب ابراهیمی 1403/2/11 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.4 55 صفحۀ 16 بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد. میگفت:" من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدیدم صِدام کنید." از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچهها را به دل میکشیدم اما وقتی به دنیا میآمدند، ساکت مینشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند. بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همهجوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش. اینطور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زینب صدایش میکردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از زبانشان نمیافتاد. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم، انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچههایم بوی کربلا بدهد اما اختیاری از خودم نداشتم. بهخاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دم نمیزدم. زینب کاری کرد که من سالها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا میکردم. بلند صدایش میکردم تا اسمش در خانه بپیچد. 0 8 مهتاب ابراهیمی 1403/2/4 در میان سرخپوست ها: خاطرات سفر دانشجویان عدالت خواه به بولیوی احسان دهقانی 3.5 4 صفحۀ 26 زمانی که درباره اسرائیل صحبت میکردیم، مواضعشان خیلی با ما همراه بود. کاملاً مشخص بود که موضوع را پیگیری میکنند و از فلسطین، اسرائیل و نزاع بینشان آگاهاند و آن را درک میکنند. روز آخر که برنامههای رسمی همایشها و کارگروهها تمام شده بود، در حال خارج شدن از در اصلی دانشگاه بودیم که به سمت مراسم اختتامیه حرکت کنیم. فردی گوشهای ایستاده بود و کارتپستال طبیعت پخش میکرد. فکر میکنم بولیویایی بود، تعدادی از دیویدیهایی که خانم رجاییفر داده بود، باقی مانده بود. به آن آقا گفتم تعدادی دیویدی داریم، حالا که اینجا هستی، اینها را هم پخش میکنی؟» گفت: «درباره چیست؟» گفتم: «درباره فلسطین» گفت: «آره، پخش میکنم.» پرسیدم: «فلسطین را میشناسی؟» گفت: «معلوم است که میشناسم! خداوند دختری به من داد که همزمان با حمله رژیم صهیونیستی به غزه و جنگ ۲۲ روزه و بمباران غزه به دنیا آمد. من اسم دخترم را گذاشتم غزه.» از سؤالم شرمنده شدم! باورم نمیشد که یکی نام فرزندش را متأثر از جنگی در فلسطین، سرزمینی دیگر، «غزه» گذاشته است. تا این اندازه نگاهشان به فلسطین و اسرائیل روشن بود. پرچم فلسطین را بعضیها با خودشان داشتند و اینطور نبود که فقط ما پرچم فلسطین را برده باشیم. زمانی که با مردم درباره اسرائیل صحبت میکردیم،میگفتند: «اسرائیل انگشتهای دست آمریکاست»؛یعنی بازیگر آمریکاست. کاملاً همان حرفهایی را میگفتند که خود ما در ایران میزنیم.درک درستی از مناسبات جهانی داشتند. 0 2 مهتاب ابراهیمی 1402/12/20 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 19 بعید است بدانید آمریکاییها چه آدمهای مؤمن و خداشناسی بودند! آنها آنقدر به خدا ایمان داشتند که پیروزیهایشان بر وحشیان سرخپوست را هم مدیون لطف خدا میدانستند. باورتان نمیشود؟ این نمونه را ببینید: کاپیتان جان میسون در مسیر خود برای تصاحب سرزمینهای جدید، به سرزمین قبیلهی پکوئوت رسید. جایی در کنار رود میستیک در لانگ آیلند. سرخپوستان پکوئوت با خوشحالی از افراد کاپیتان میسون استقبال کردند اما افراد میسون مامورینی وظیفهشناس بودند که بنا نبود وظیفهی مقدسشان تحت تأثیر احساساتشان قرار بگیرد. آنها مأموریت داشتند برای گسترش تمدن، زمین فراهم کنند. زمینهایی که رئیسجمهور جکسون دربارهی آن گفته بود:" انبوهی از مردم متمدّن منتظر سکونت در زمینهای وسیعی هستند که توسط عدهی اندکی از سرخپوستان وحشی اشغال شده است." دستور کاپیتان میسون روشن و صریح بود! نیروهای میسون باید به جای جنگ با مردان قبیلهی پکوئوت( که موجب کشتار بیشتری میشد!) چادرهای قبیله را آتش میزدند و زنان و کودکان سرخپوستی که از آتش فرار میکردند را با شمشیر میکشتند. نتیجه البته به نفع تمدن تمام شد! حدود چهارصد زن و کودک سرخپوست در آتش کباب شدند و بوی سوختگی منطقه را فرا گرفت! سربازان میسون پس از اتمام مأموریت زانو زدند و دعا کردند و خدا را سپاس گفتند که چنین پیروزی سریعی را نصیب آنان کرد. دکتر کاتن مدر_کشیش پیوریتن_ پیروزی افراد میسون را اینگونه توصیف کرده است:" در آن روز حداقل ۶۰۰ سرخپوست به جهنم واصل شدند!" 0 7 مهتاب ابراهیمی 1402/12/15 روایت دلخواه پسری شبیه سمیر محمدرضا شرفی خبوشان 3.8 17 صفحۀ 69 *امام گفت:" من از این...." سرانگشتان شست و اشارهی دست چپ امام کمی تکان خورد. امام کمی مکث کرد. بعد گفت:" چهرههای....." دوباره امام مکث کرد....بعد گفت:" نورانی و بشّاش شما...." سر و دست امام کمی تکان خورد و برگشت جای اولّش. تصویر امام محو شد در نیمرخ چند رزمنده با کلاهخودهای خاکی. صدای گریه، پسزمینه را پر کرده بود. صدا مثل بال زدن و رد شدن و همهمهی پرندههایی بود که درست از بالای سر آدم رد میشوند و رد شدنشان تمامی ندارد. امام گفت:" و از این گریههای شوق شما...." سرها پایینتر رفت و صدای بال زدن پرندهها بیشتر شد و مکث امام طول کشید. انگار خود امام هم پرواز میکرد. پر زدنش نامرئی بود و صدایش ناشنیدنی بود. امام گفت:" حسرت میبرم..."* رزمندهای دستش را به طرف دهانش برد و گریهاش اوج گرفت. نمیخواست دیدن امام را از خودش دریغ کند. معلوم بود همیشه سرش را پایین انداخته و گریه کرده یا همیشه با دست چشمش را پوشانده یا اصلاً کسی تا حالا اشکهایش را ندیده و این اولین بار است که سرش بالاست و عین خیالش نیست که اشکهایش غلت بزند، بیاید پایین روی گونههایش و کسی اشک ریختنش را ببیند. *اصلاً در بند اشک ریختنش نبود؛ غرق تماشا بود. کلمات امام بر جانش مینشست:" من احساس....حقارت میکنم وقتی...." اینجا گریهها اوج گرفت. دیدم مامان هم با گوشهی روسریاش دارد اشکهایش را پاک میکند. من هم بغضم گرفت. مکث امام اینبار طولانیتر شد و تلویزیون نیمرخ امام را نشان داد؛" من غیر از دعا که...." و باز همهمهی پرندهها و نیمرخ امام که تصویر تلویزیون سیاه و سفید ما را پر کرده بود و نگاه امام به سمت گریستنها و وضوح چشمهایی که نمناکیشان را پشت غشای محکم و نافذ چشمها نگه داشته بودند.* حسّ کردم که نفس امام از میان لبهای نیمهبازش گرمتر دارد بیرون میآید:" بدرقهی شما بکنم...." 0 4 مهتاب ابراهیمی 1402/11/29 آسمان سرخ در سپیده دم الیزابت لرد 4.2 12 صفحۀ 83 گمانم ظاهرم فرقی نکرده بود اما مطمئن بودم شخصیتم کمکم دارد تغییر میکند. حالا دیگر آن دختر بیشعوری نبودم که فقط بهخاطر دیدن پسری در زمین تنیس، شش ماه گیج و منگ باشد! تصور میکنم وقتی آدم زیاد به مرگ فکر کند، احساس میکند به طرز عجیبی به زندگی وابسته است! احساس میکند شهامتش بیشتر شده و اینکه زندگیاش خیلی باارزش است. دیگر نمیخواهد آن را با این نگرانی که چرا به خوبی دیگران نیست، تلف کند! و همین باعث میشود که دقیقتر به دیگران نگاه کند! همانطور که قبلاً هم گفتم، احساس میکردم دنیا را از پشت عینک جدیدی میبینم. 0 6 مهتاب ابراهیمی 1402/11/25 harry potter and the sorcerer's stone جلد 1 جی. کی. رولینگ 4.6 162 صفحۀ 1 Neville had never been on a broomstick in his life, because his grandmother had never let him near one. Privately, Harry felt she’d had good reason, because Neville managed to have an extraordinary number of accidents even with both feet on the ground. 0 4 مهتاب ابراهیمی 1402/11/3 زمستان بی شازده فاطمه نفری 4.3 1 صفحۀ 67 قلبم تندتند میزد. مهندس آمد نزدیک و مشتش را باز کرد. یک چیز مربع مشکیرنگ توی دستش بود. گفت:" رضا! میتوانم به مردانگیات اعتماد کنم؟" گیج شدهبودم. نمیدانستم چی باید بگویم! سرم را تکان دادم به پایین. مهندس چیزی را که توی دستش بود گرفت بالا و گفت:" این یک میکروفیلم است، این را بگیر و فرار...." وسط حرفش پرسیدم:" چیچی فیلم؟ چی هست؟" مهندس کلافه سرش را تکان داد و گفت:" میکروفیلم! یک چیزی مثل همان نوار....خیلی مهم است...." دوباره که صدای زنگ بلند شد، مهندس ادامهی حرفش را خورد، برگشت و طرف در را نگاه کرد. بعد آن چیزی که دستش بود را پرت کرد بالا و من گرفتم. تند گفت:" فرار کن! به هیچکس هم چیزی نگو! فقط برو بازار، سخایی صحاف را گیر بیاور و این را بده به او، بگو باید برسد به دست شریفی...." و وقتی میخواست برود طرف در با آن چشمهای مشکیاش طوری نگاهم کرد که دلم جابهجا شد و صدای خفهاش به گوشم رسید:" دوست دارم برای نگهداری از این میکروفیلم همهی غیرتت رو خرج کنی، برو....برو..." دستهایم میلرزید، تنم سنگین شده بود و احساس میکردم آخرین بار است که دارم مهندس را میبینم، بهزور خودم را از لبهی پشتبام کندم، نگاه کردم به میکروفیلم و آن را توی مشتم فشردم. از لبهی بام دور شدم تا دیده نشوم و با همهی توانم شروع کردم به دویدن روی بامهایی که مرا تا سر کوچه میرساند. 0 3 مهتاب ابراهیمی 1402/11/2 ریشه ها الکس هیلی 4.5 24 صفحۀ 388 ناگهان بی آنکه کلمهای بگوید، رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت. نخستین پرتوهای روشنایی تازه در آسمان نمایان شده بود که از کلبه بیرون رفت و در امتداد ردیف پرچینهایی که او و بل در آنجا باهم مغازله میکردند، به قدم زدن پرداخت. مجبور بود فکر کند. به یاد آورد که بل بزرگترین اندوه زندگی خود را به او گفته است_ که بچههای شیرخوارش را فروختند و از او دور کردند_ به دنبال نامی میگشت؛ یک واژهی مندینکایی که معنی آن عمیقترین آرزوی بل را هم در بر داشته باشد؛ آرزوی اینکه جدایی از فرزندش دیگر هیچوقت تکرار نشود؛ نامی که صاحب خود را از دور شدن از مادر مصون بدارد. ناگهان چنین نامی به خاطرش رسید. آن را در ذهنش زیر و رو کرد و در مقابل این وسوسه که این نام را بلند ادا کند، مقاومت کرد. شايسته نبود که حتی خودش هم این واژه را بشنود. آری، میبایست همین باشد! از بخت خود راضی بود که به این زودی توانسته چنین نامی بیابد و با عجله از کنار پرچین به کلبه بازگشت. 0 2 مهتاب ابراهیمی 1402/9/10 Jane eyre Charlotte Bronte 0.0 صفحۀ 1 There was no possibility of taking a walk that day. We had been wandering, indeed, in the leafless shrubbery an hour in the morning; but since dinner (Mrs. Reed, when there was no company, dined early) the cold winter wind had brought with it clouds so sombre, and a rain so penetrating, that further out-door exercise was now out of the question. I was glad of it: I never liked long walks, especially on chilly afternoons: dreadful to me was the coming home in the raw twilight, with nipped fingers and toes, and a heart saddened by the chidings of Bessie, the nurse, and humbled by the consciousness of my physical inferiority to Eliza, John, and Georgiana Reed. The said Eliza, John, and Georgiana were now clustered round their mama in the drawing-room: she lay reclined on a sofa by the fireside, and with her darlings about her (for the time neither quarrelling nor crying) looked perfectly happy. Me, she had dispensed from joining the group; saying, ‘She regretted to be under the necessity of keeping me at a distance; but that until she heard from Bessie, and could discover by her own observation, that I was endeavouring in good earnest to acquire a more sociable and childlike disposition, a more attractive and sprightly manner— something lighter, franker, more natural, as it were—she really must exclude me from privileges intended only for contented, happy, little children.' [کانال مهتاب و کتاب ](https://ble.ir/mahtabvaketab) 0 1 مهتاب ابراهیمی 1402/7/25 The grapes of wrath John Steinbeck 4.5 1 صفحۀ 178 The fire leaped and threw shadows on the house, and the dry wood crackled and snapped. The sky was almost dark now and the stars were out sharply. The gray cat came out of the barn shed and trotted miaowing toward the fire, but, nearly there, it turned and went directly to one of the little piles of rabbit entrails on the ground. It chewed and swallowed, and the entrails hung from its mouth. Casy sat on the ground beside the fire, feeding it broken pieces of board, pushing the long boards in as the flame ate off their ends. The evening bats flashed into the firelight and out again. The cat crouched back and licked its lips and washed its face and whiskers. 0 1 مهتاب ابراهیمی 1402/7/25 متاستاز اسرائیل؛ استمرار تبعیض، ترور و تعدی کورش علیانی 3.9 35 صفحۀ 160 وقتی از اسرائیل صحبت میکنیم، چنان که دیدید از مدعایی وقیح صحبت میکنیم. وقتی تروریزم بینالمللی مدعی حاکمیت شود، مدعی تمام ملزومات حاکمیت نیز میشود، اما فقط به این شرط که خودش بپسندد. به کشوری حمله میکند به این بهانه که تو فلان قطعنامهی سازمان ملل را انجام ندادهای و خود به هیچیک از قطعنامههای مجمع عمومی و شورای امنیت این سازمان عمل نمیکند. از جمله چیزهایی که اسرائیل مدعی آن است، ارتش و جنگ است. این که هر بار متذکر شویم که این ارتش نیست و همان سازمانهای تروریستی مجتمع شده است، یا بگوییم جنگ نیست بلکه یک حملهی تروریستی با عظیمترین سلاحهای جنگی است، فقط متن را طولانیتر و پیگیری آن را دشوارتر میکند. یکبار به خاطر بسپاریم وقتی از ارتش اسرائیل حرف میزنیم در واقع داریم به مجتمع هاگانا و چند گروهک تروریستی اشاره میکنیم و وقتی از جنگ اسرائیل با کشوری یا مردمی میگوییم، ماجرا چیزی جز حملههای وحشیانه بدون درنظر گرفتن قوانین بینالمللی و با در دست داشتن انواع سلاحهای مجاز و غیرمجاز نیست. 0 15 مهتاب ابراهیمی 1402/7/9 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.7 69 صفحۀ 29 یک روز با یکی از این برقعهای آبیرنگی که در افغانستان به *چادَری* معروفاند در خیابانهای کابل قدم میزنم تا ببینم زنهای افغانستان از سوراخهای مشبکش دنیا را چطور میبینند. لباس راحتی نیست و جای نفس درست و حسابی ندارد. موقع عبور از خیابان راست و چپم را نمیبینم و در تاریکیِ شب هم برای راه رفتن به کمک احتیاج دارم. اگر اتفاقی بیفتد، نمیتوانم بدوم و از مهلکه فرار کنم. زنانِ دیگر چطور میتوانند با چادَری یک بچه را بغل کنند و دست دوتای دیگر را بگیرند و از خیابان رد شوند؟ چابکیِ من زیر برقع یکدهم شده. از طرفی اولین بار در زندگیام است که احساس میکنم در اجتماع بیرونی کاملاً نامرئیام، که حسِ غریبی است. هیچکس من را نمیبیند. من یکی از هزاران زنیام که در خیابانهای کابل مشغول خرید، رفتوآمد یا تکدیاند. میتوانم یک بچه کانگورو زیر لباسم مخفی کنم و کسی نفهمد. انگار خانهام را با خودم بردهام بیرون. 0 15 مهتاب ابراهیمی 1402/6/31 روزی که حیوانات جنگل، شکایت نامه تنظیم کردند سیدسعید هاشمی 4.0 0 صفحۀ 6 شیر رفت توی دادگاه. از اطلاعات طبقه اول پرسید: «آقا ببخشید! من شکایت دارم.» توی اطلاعات، اتاق اول را به او نشان دادند و گفتند باید برود و شکایتش را آنجا ثبت کند. شیر، خوشحال از اینکه تا پسگرفتن حق حیوانات جنگل زمان زیادی نمانده، رفت سمت اتاق اول. توی اتاق اول خانمی پشت کامپیوتر نشسته بود. شیر گفت: «ببخشید خانم! من شکایت دارم.» خانم انگشتهایش را روی کیبورد کامپیوتر تکان داد و گفت: «نام؟» – شیر! – نام خانوادگی؟ شیر با تعجب مثل مُنگُلها یارو را نگاه کرد. خانم داد زد: «با توام… هوی! مگه نمیشنوی؟ نام خانوادگیت چیه؟» – نام خانوادگی دیگه چیه؟ – یعنی تو نام خانوادگی نداری؟ – من خانواده دارم. افراد خانوادهام هم نام دارند، یعنی اونارو باید دونهدونه نام ببرم؟ یارو با بیحوصلگی گفت: «شناسنامه تو بده ببینم بابا!» 0 8 مهتاب ابراهیمی 1402/6/10 جاذبه ی حسینی: گزیده ی بیانات حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (مدظله العالی) درباره ی حضرت زینب کبری (س) و اربعین حسینی سیدعلی خامنه ای 4.1 13 صفحۀ 3 همانطور که زینبکبری سلاماللهعلیها عصر عاشــورا و شب یازدهم، میان آنهمه شدّت و محنت، دست و پای خودش را گم نکرد و مأیوس نشد؛ ما هم امروز مأیوس نیستیم و نباید باشیم. همان عصر عاشــورا-بنا به نقل بعضی از روایات- زینب به برادرزادهی خودش علیبنالحسین علیهالسلام گفت:" ای برادرزادهی من! اوضاع اینگونه نمیماند؛ این قبرها آباد خواهد شد، این پرچم برافراشته خواهد شد، مردم و ملّتها و نسلها گروه گروه میآیند و از اینجا درس میگیرند و برمیگردند. اینجا مَدرَس آزادیخواهان عالم خواهد شد." و شد. آن روز این امید، آینده را نشان میداد. 0 4 مهتاب ابراهیمی 1402/4/30 Little women Louisa May Alcott 4.3 0 صفحۀ 40 They always looked back before turning the corner, for their mother was always at the window to nod and smile, and wave her hand to them. Somehow it seemed as if they couldn't have got through the day without that, for whatever their mood might be, the last glimpse of that motherly face was sure to affect them like sunshine. " If Marmee shook her fist instead of kissing her hand to us, it would serve us right, for more ungrateful wretches than we are were never seen," cried Jo, taking a remorseful satisfaction in the snowy walk and bitter wind. 1 4