بریده کتابهای مهسا مهسا 1403/10/27 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 192 صفحۀ 21 مشکل اینجا بود که دنیا را یا سیاه می دید یا سفید و خودش تصمیم می گرفت چه چیز سیاه است و چه چیز سفید.نمی توان آدمی را که اینجور زندگی می کند دوست داشت و از او نترسید. 0 34 مهسا 1403/10/25 پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی 3.3 79 صفحۀ 168 نمی دانم این «چیزی شدن» را چه کسی توی دهان ما انداخت؟از کِی فکر می کردیم باید کسی بشویم یا کاری کنیم.این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند.بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند.همین.مگر به کجای دنیا برخورده؟ 4 58 مهسا 1403/10/24 پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی 3.3 79 صفحۀ 8 گفت اگر فرصت دارم و اگر دوست دارم ، یک شنبه عصر سری بهشان بزنم.فرصت دارم.هر چقدر که بخواهد.در این چهار ماه غیر از وقت بی مصرف چیز دیگری نداشته ام.وقتی که به هیچ می گذرد و از عمر نیست.نه از آن کم می کند و نه چیزی به آن اضافه می کند. 0 3 مهسا 1403/10/21 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 181 صفحۀ 179 به من می گفت: چشم های تو مرا به این روز انداخت.این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده.تاب و تحمل نگاه های تو را نداشتم.نمی دیدی که چشم به زمین می دوختم؟ به او می گفتم: در چشم های من دقیق تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست . می گفت: نه ، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته.من آدم خجولی بودم، چشم های تو به من جرئت دادند. 0 1 مهسا 1403/10/21 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 181 صفحۀ 211 گفت:دختر ، اینطور به من نگاه نکن! این چشم های تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد. گفتم:این خبط شما آرزوی من است. 0 1
بریده کتابهای مهسا مهسا 1403/10/27 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 192 صفحۀ 21 مشکل اینجا بود که دنیا را یا سیاه می دید یا سفید و خودش تصمیم می گرفت چه چیز سیاه است و چه چیز سفید.نمی توان آدمی را که اینجور زندگی می کند دوست داشت و از او نترسید. 0 34 مهسا 1403/10/25 پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی 3.3 79 صفحۀ 168 نمی دانم این «چیزی شدن» را چه کسی توی دهان ما انداخت؟از کِی فکر می کردیم باید کسی بشویم یا کاری کنیم.این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند.بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند.همین.مگر به کجای دنیا برخورده؟ 4 58 مهسا 1403/10/24 پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی 3.3 79 صفحۀ 8 گفت اگر فرصت دارم و اگر دوست دارم ، یک شنبه عصر سری بهشان بزنم.فرصت دارم.هر چقدر که بخواهد.در این چهار ماه غیر از وقت بی مصرف چیز دیگری نداشته ام.وقتی که به هیچ می گذرد و از عمر نیست.نه از آن کم می کند و نه چیزی به آن اضافه می کند. 0 3 مهسا 1403/10/21 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 181 صفحۀ 179 به من می گفت: چشم های تو مرا به این روز انداخت.این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده.تاب و تحمل نگاه های تو را نداشتم.نمی دیدی که چشم به زمین می دوختم؟ به او می گفتم: در چشم های من دقیق تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست . می گفت: نه ، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته.من آدم خجولی بودم، چشم های تو به من جرئت دادند. 0 1 مهسا 1403/10/21 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 181 صفحۀ 211 گفت:دختر ، اینطور به من نگاه نکن! این چشم های تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد. گفتم:این خبط شما آرزوی من است. 0 1