بریده‌ کتاب‌های ice Pluto

کودکان آرزو دارند دوست داشته شوند اما در عین حال بیشترین عشق را آن‌ها می‌بخشند.

آدمی را عشق انسان می‌کند و همان عشق است که از انسان، هیولا می‌سازد.

زندگی با جاری شدن، طعم های مختلفی به خود می‌گیرد.

وقتی مردم درباره چیزهایی که دوست دارند صحبت می‌کنند، چشمانشان برق می‌زند.

آدم بالاخره به زندگی برمی‌گرده. هرچی نباشه، آدما برای فراموش کردن و زندگی کردن طراحی شدن.

کتابفروشی مکانی است که ده ها هزار نویسنده، زنده و مرده در آن در کنار هم زندگی می‌کنند. اما کتاب‌ها ساکت هستند و تا وقتی کسی صفحات آن‌ها را ورق نزند، ساکت می‌مانند. فقط در این صورت است که تمام داستان‌هایشان را با آرامش تعریف می‌کنند.

هیچ آدمی نیست که نتوان نجاتش داد. این آدم‌ها هستند که از نجات هم دست می‌کشند.

به نظر می‌رسید بیشتر از یک پاسخ برای همه چیز وجود داشت. شاید لزومی نداشت به قوانین سفت و سخت گفت و گو و رفتار پایبند باشم. از آنجایی که آدم‌ها با هم متفاوت بودند، رفتار "عجیب" من می‌توانست از نظر بعضی‌ها عادی باشد.

کتاب‌ها مرا به جاهایی می‌بردند که بدون آن‌ها هرگز نمی‌توانستم بروم، و اعترافات افرادی را که هرگز ملاقات نکرده‌ام و زندگی‌هایی را که هرگز شاهد آن‌ها نبوده‌ام به اشتراک می‌گذاشتند. احساساتی که هرگز نمی‌توانستم لمس کنم و اتفاقاتی که نمی‌توانستم تجربه کنم، همه در کتاب‌ها پیدا می‌شدند.

صداقت بیش از حد، دیگران را آزار می‌دهد.

شانس، نقش بزرگی در تمام بی انصافی‌های این دنیا بازی می‌کند. حتی بیشتر از چیزی که انتظارش را دارید.

وقتی چیزی متفاوته، آدما نمیتونن تحملش کنن.