بریده کتابهای فاطمه شاهواری فاطمه شاهواری 1403/8/15 ابرم در آسمان درد می کند مارین سورسکو 2.8 0 صفحۀ 20 دکتر! چیز کشندهای را درونم حس میکنم همه وجودم در عذاب است روزها خورشیدم درد میکند و شبها ماه و ستارههایم. ابرم در آسمان درد میکند تا امروز حس نکرده بودم و هر روز با حس زمستان بیدار میشوم. همه داروها را امتحان کردهام متنفر بودهام، عاشق شدهام، خواندن یاد گرفتهام حتی چند کتاب هم خواندهام با آدمها حرف زدهام فکر میکنم مهم بودهام، آدم خوبی... دکتر! چندین سال را خرجشان کردم اما هیچکدام تاثیری نداشتند. فکر میکنم روزی که بهدنیا آمدهام مرگ بیمارم کرده است. 7 25 فاطمه شاهواری 1403/8/15 ابرم در آسمان درد می کند مارین سورسکو 2.8 0 صفحۀ 27 0 4 فاطمه شاهواری 1403/8/15 ابرم در آسمان درد می کند مارین سورسکو 2.8 0 صفحۀ 17 0 4 فاطمه شاهواری 1403/8/8 جیب بری جو اورتن 2.0 1 صفحۀ 12 آدمها این روزها دیگه تعادل ندارن. ممکنه اونی که کنار دستت تو اتوبوس نشسته یه روانی باشه. 🤣 0 7 فاطمه شاهواری 1403/7/9 شب یک شب دو بهمن فرسی 3.7 9 صفحۀ 122 تو میروی و میروی و میروی، من ماندهام. و آفتاب پشت تو غروب میکند. 1 53 فاطمه شاهواری 1403/7/3 آینه های ناگهان قیصر امین پور 4.2 14 صفحۀ 152 ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش آیین آینه، خود را ندیدن است 0 28 فاطمه شاهواری 1403/6/29 آینه های ناگهان قیصر امین پور 4.2 14 صفحۀ 58 مردم همه تو را به خدا سوگند میدهند اما برای من تو آن همیشهای که خدا را به تو سوگند میدهم! 0 15 فاطمه شاهواری 1403/6/29 آینه های ناگهان قیصر امین پور 4.2 14 صفحۀ 18 درد،حرف نیست درد، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم؟ 0 6 فاطمه شاهواری 1403/6/29 ساحل تهران مجید قیصری 3.3 15 صفحۀ 95 عبدالرزاق میگوید:میدونی مشکل کجاست؟ هیچکس به ما نگفتن چطوری باید با فقدان کنار بیاییم. و اشاره میکند به پایی که ندارد. میگوید بعد از پانزده سال فهمیده مشکلش چیست. پیش دکتر روانشناس رفته، راهنمایی شده که چطور باید با از دست دادن عضوی که ندارد، کنار بیایی. میگوید: بعضی شبها خوابش رو میبینم. میپرسم:بعد این همه سال؟ عبدالرزاق میگوید: فقدان یعنی همین. یعنی یه مسئلهای که باید چندین سال قبل حل میشده، ولی حل نشده. اونقدر مونده که تبدیل به چرک شده. 2 18 فاطمه شاهواری 1403/6/28 به قول پرستو کبری ابراهیمی 4.3 8 صفحۀ 8 خدا بال و پر و پروازشان داد ولی مردم درون خود خزیدند خدا هفت آسمان باز را ساخت ولی مردم قفس را آفریدند🕊️ 0 10 فاطمه شاهواری 1403/6/27 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 103 راست است خورشید بالاخره افتاده به صورت اسد که هر چه هست از گردش همین افلاک است. به همین خاطر ظهر دمیدند به صور اسرافیل. همین روزهاست مردگان زنده شوند. مقام بالاتر میدهند هر که بیشتر تکهتکه شده دندانش بیشتر گذاشته بر جگر. 0 6 فاطمه شاهواری 1403/6/25 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 73 ظالم به ظلم خویش گرفتار میشود، از پیچوتاب نیست رهایی کمند را 0 28 فاطمه شاهواری 1403/6/25 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 52 همهاش خیال میکردیم این شاه بیاید آن برود اوضاع بر وفق میشود. نمیدانستیم هر چه شیطان است زیر پوست همین انتظارِ آمدن اینوآن است که به خون این ملک رفته. امان که مدام افتادیم از ورطهای به ورطهای بدتر. 0 4 فاطمه شاهواری 1403/6/24 تابستان و غم احمدرضا احمدی 0.0 صفحۀ 51 بگذارید زندگی را فراموش کنیم و مرگ را از نزدیک ملاقات کنیم. 0 17 فاطمه شاهواری 1403/6/24 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 33 اهل است اما که میداند کِی از اهلیت در میآید. به این حرامزاده هیچ اعتبار نیست. حالا از گشنگی است که میبندمش. نبندم این وحوش را میافتند به جان هم. مانند رعیتاند. دست زور میخواهند بالای سرشان تا استخوان هم ندرند. 0 4 فاطمه شاهواری 1403/6/21 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 22 بالهات را با نخ میبندم نگیرند به هم که مرگ بی تقلا راحتتر است به کام جاندار. 0 23 فاطمه شاهواری 1403/6/21 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 29 باید برم زیرزمین پای چرککردهی یوز ضماد روغن و تخم کتان ببندم. کبک دادمش جان بگیرد اما گوشت سرد شکمش سفت کرد. زخم آماسیده. مجبورم شکم را روان کنم. باید برگ سنا بکوبم بریزم به آبش. شکمش باز خالی میشود اما چاره چیست. حرامزادهی گرسنه زخمی هم که باشد سگ هار میشود. طول کشید شکمش کوچک کنم تا نیاز نباشد به صید زیاد. چربی گردنش پیش از همه رفت. گربهای است حالا در لباس پلنگ. قحطی شوخی ندارد. مردم افتادهاند به جان طیور و بهایم که هیچ، به جان هم. 3 6 فاطمه شاهواری 1403/6/21 حباب شیشه سیلویا پلت 4.1 6 صفحۀ 173 میدانستم باید ممنون خانم گینی باشم، ولی نمیتوانستم احساسی نسبت به او داشته باشم. اگر خانم گینی یک بلیت دو سره اروپا هم به من میداد، یا یک بلیت سفر دور دنیا، باز هم کمترین تفاوتی نمیکرد، زیرا هر کجا که نشسته بودم-روی عرشه یک کشتی یا یک کافه خیابانی در پاریس یا بانکوک-همچنان زیر همان شیشه نشسته بودم و توی همان هوای ترشیدهء خودم میجوشیدم 0 2 فاطمه شاهواری 1403/6/19 حباب شیشه سیلویا پلت 4.1 6 صفحۀ 155 0 5 فاطمه شاهواری 1403/6/19 حباب شیشه سیلویا پلت 4.1 6 صفحۀ 153 0 20
بریده کتابهای فاطمه شاهواری فاطمه شاهواری 1403/8/15 ابرم در آسمان درد می کند مارین سورسکو 2.8 0 صفحۀ 20 دکتر! چیز کشندهای را درونم حس میکنم همه وجودم در عذاب است روزها خورشیدم درد میکند و شبها ماه و ستارههایم. ابرم در آسمان درد میکند تا امروز حس نکرده بودم و هر روز با حس زمستان بیدار میشوم. همه داروها را امتحان کردهام متنفر بودهام، عاشق شدهام، خواندن یاد گرفتهام حتی چند کتاب هم خواندهام با آدمها حرف زدهام فکر میکنم مهم بودهام، آدم خوبی... دکتر! چندین سال را خرجشان کردم اما هیچکدام تاثیری نداشتند. فکر میکنم روزی که بهدنیا آمدهام مرگ بیمارم کرده است. 7 25 فاطمه شاهواری 1403/8/15 ابرم در آسمان درد می کند مارین سورسکو 2.8 0 صفحۀ 27 0 4 فاطمه شاهواری 1403/8/15 ابرم در آسمان درد می کند مارین سورسکو 2.8 0 صفحۀ 17 0 4 فاطمه شاهواری 1403/8/8 جیب بری جو اورتن 2.0 1 صفحۀ 12 آدمها این روزها دیگه تعادل ندارن. ممکنه اونی که کنار دستت تو اتوبوس نشسته یه روانی باشه. 🤣 0 7 فاطمه شاهواری 1403/7/9 شب یک شب دو بهمن فرسی 3.7 9 صفحۀ 122 تو میروی و میروی و میروی، من ماندهام. و آفتاب پشت تو غروب میکند. 1 53 فاطمه شاهواری 1403/7/3 آینه های ناگهان قیصر امین پور 4.2 14 صفحۀ 152 ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش آیین آینه، خود را ندیدن است 0 28 فاطمه شاهواری 1403/6/29 آینه های ناگهان قیصر امین پور 4.2 14 صفحۀ 58 مردم همه تو را به خدا سوگند میدهند اما برای من تو آن همیشهای که خدا را به تو سوگند میدهم! 0 15 فاطمه شاهواری 1403/6/29 آینه های ناگهان قیصر امین پور 4.2 14 صفحۀ 18 درد،حرف نیست درد، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم؟ 0 6 فاطمه شاهواری 1403/6/29 ساحل تهران مجید قیصری 3.3 15 صفحۀ 95 عبدالرزاق میگوید:میدونی مشکل کجاست؟ هیچکس به ما نگفتن چطوری باید با فقدان کنار بیاییم. و اشاره میکند به پایی که ندارد. میگوید بعد از پانزده سال فهمیده مشکلش چیست. پیش دکتر روانشناس رفته، راهنمایی شده که چطور باید با از دست دادن عضوی که ندارد، کنار بیایی. میگوید: بعضی شبها خوابش رو میبینم. میپرسم:بعد این همه سال؟ عبدالرزاق میگوید: فقدان یعنی همین. یعنی یه مسئلهای که باید چندین سال قبل حل میشده، ولی حل نشده. اونقدر مونده که تبدیل به چرک شده. 2 18 فاطمه شاهواری 1403/6/28 به قول پرستو کبری ابراهیمی 4.3 8 صفحۀ 8 خدا بال و پر و پروازشان داد ولی مردم درون خود خزیدند خدا هفت آسمان باز را ساخت ولی مردم قفس را آفریدند🕊️ 0 10 فاطمه شاهواری 1403/6/27 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 103 راست است خورشید بالاخره افتاده به صورت اسد که هر چه هست از گردش همین افلاک است. به همین خاطر ظهر دمیدند به صور اسرافیل. همین روزهاست مردگان زنده شوند. مقام بالاتر میدهند هر که بیشتر تکهتکه شده دندانش بیشتر گذاشته بر جگر. 0 6 فاطمه شاهواری 1403/6/25 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 73 ظالم به ظلم خویش گرفتار میشود، از پیچوتاب نیست رهایی کمند را 0 28 فاطمه شاهواری 1403/6/25 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 52 همهاش خیال میکردیم این شاه بیاید آن برود اوضاع بر وفق میشود. نمیدانستیم هر چه شیطان است زیر پوست همین انتظارِ آمدن اینوآن است که به خون این ملک رفته. امان که مدام افتادیم از ورطهای به ورطهای بدتر. 0 4 فاطمه شاهواری 1403/6/24 تابستان و غم احمدرضا احمدی 0.0 صفحۀ 51 بگذارید زندگی را فراموش کنیم و مرگ را از نزدیک ملاقات کنیم. 0 17 فاطمه شاهواری 1403/6/24 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 33 اهل است اما که میداند کِی از اهلیت در میآید. به این حرامزاده هیچ اعتبار نیست. حالا از گشنگی است که میبندمش. نبندم این وحوش را میافتند به جان هم. مانند رعیتاند. دست زور میخواهند بالای سرشان تا استخوان هم ندرند. 0 4 فاطمه شاهواری 1403/6/21 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 22 بالهات را با نخ میبندم نگیرند به هم که مرگ بی تقلا راحتتر است به کام جاندار. 0 23 فاطمه شاهواری 1403/6/21 مجمع الوحوش عطیه عطارزاده 3.3 4 صفحۀ 29 باید برم زیرزمین پای چرککردهی یوز ضماد روغن و تخم کتان ببندم. کبک دادمش جان بگیرد اما گوشت سرد شکمش سفت کرد. زخم آماسیده. مجبورم شکم را روان کنم. باید برگ سنا بکوبم بریزم به آبش. شکمش باز خالی میشود اما چاره چیست. حرامزادهی گرسنه زخمی هم که باشد سگ هار میشود. طول کشید شکمش کوچک کنم تا نیاز نباشد به صید زیاد. چربی گردنش پیش از همه رفت. گربهای است حالا در لباس پلنگ. قحطی شوخی ندارد. مردم افتادهاند به جان طیور و بهایم که هیچ، به جان هم. 3 6 فاطمه شاهواری 1403/6/21 حباب شیشه سیلویا پلت 4.1 6 صفحۀ 173 میدانستم باید ممنون خانم گینی باشم، ولی نمیتوانستم احساسی نسبت به او داشته باشم. اگر خانم گینی یک بلیت دو سره اروپا هم به من میداد، یا یک بلیت سفر دور دنیا، باز هم کمترین تفاوتی نمیکرد، زیرا هر کجا که نشسته بودم-روی عرشه یک کشتی یا یک کافه خیابانی در پاریس یا بانکوک-همچنان زیر همان شیشه نشسته بودم و توی همان هوای ترشیدهء خودم میجوشیدم 0 2 فاطمه شاهواری 1403/6/19 حباب شیشه سیلویا پلت 4.1 6 صفحۀ 155 0 5 فاطمه شاهواری 1403/6/19 حباب شیشه سیلویا پلت 4.1 6 صفحۀ 153 0 20