بریدههای کتاب داستان های روبه رو •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• 1403/8/25 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 185 0 1 زهراخزاعی 1404/4/22 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 137 یکی از هم حجره ای های قدیمی شیخ مرتضی انصاری، در نجف به دیدن او رفت و پرسید:« من هم درسم خوب بود، چه شد که شما به مقام مرجعیت شیعه رسیدی و من به جایی نرسیدم؟» شیخ گفت:« به یاد داری روزی نوبت تو بود که برای صبحانه نان بگیری؟ از درس که برگشتم دیدم که علاوه بر نان حلوا هم گرفته ای. پرسیدم پولش را از کجا آورده ای؟ گفتی نسیه کرده ام. من آنرا نخوردم و گفتم مطمئن نیستم زنده باشم تا بتوانم سهم خودم را از پول آن بدهم. اما تو جرأت کردی و آن حلوا را خوردی. چنین جزئیاتی در آینده و سرنوشت من و تو نقش داشته است.» 0 8 •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• 1403/8/25 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 193 0 2 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/14 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 18 خدا انسان را آفرید و انسان توجیه را! 0 10 •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• 1403/8/25 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 251 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/17 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 99 دیدگان اشک میبارد و دل به درد میآید، اما سخنی نمیگویم که پروردگارم را به خشم آورد! 0 2
بریدههای کتاب داستان های روبه رو •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• 1403/8/25 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 185 0 1 زهراخزاعی 1404/4/22 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 137 یکی از هم حجره ای های قدیمی شیخ مرتضی انصاری، در نجف به دیدن او رفت و پرسید:« من هم درسم خوب بود، چه شد که شما به مقام مرجعیت شیعه رسیدی و من به جایی نرسیدم؟» شیخ گفت:« به یاد داری روزی نوبت تو بود که برای صبحانه نان بگیری؟ از درس که برگشتم دیدم که علاوه بر نان حلوا هم گرفته ای. پرسیدم پولش را از کجا آورده ای؟ گفتی نسیه کرده ام. من آنرا نخوردم و گفتم مطمئن نیستم زنده باشم تا بتوانم سهم خودم را از پول آن بدهم. اما تو جرأت کردی و آن حلوا را خوردی. چنین جزئیاتی در آینده و سرنوشت من و تو نقش داشته است.» 0 8 •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• 1403/8/25 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 193 0 2 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/14 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 18 خدا انسان را آفرید و انسان توجیه را! 0 10 •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°• 1403/8/25 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 251 0 1 مژده ظهرابی دهدزی 1403/9/17 داستان های روبه رو مظفر سالاری 4.2 8 صفحۀ 99 دیدگان اشک میبارد و دل به درد میآید، اما سخنی نمیگویم که پروردگارم را به خشم آورد! 0 2