بریده‌ کتاب‌های مدیر مدرسه

مدیر مدرسه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 22

بچه‌ها التماس می‌کردند ، گریه می‌کردند؛ اما دستشان را هم دراز می‌کردند. نزدیک بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف. پشتش به من بود و من را نمی‌دید. ناگهان زمزمه‌ای توی صف‌ها افتاد که مرا به صرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه به سختی می‌شود ناظم را کتک زد. این بود که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله‌ها رفتم بالا. ناظم تازه متوجه من شده بود. در همین حین دخالتم را کردم و خواهش کردم این‌بار همه‌شان را به من ببخشند. نمی‌دانم چه کار خطایی از آنها سر زده بود که ناظم را تا این حد عصبانی کرده بود. بچه‌ها سکسکه‌کنان رفتند توی صف‌ها و بعد زنگ را زدند و صف‌ها رفتند به کلاس‌ها و دنبالشان هم معلم‌ها که همه سر وقت حاضر بودند. نگاهی به ناظم انداختم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت، ممکن بود گردن یک‌کدامشان را بشکند. که یک مرتبه براق شد: «اگه یک روز جلوشونو نگیرید سوارتون میشند آقا. نمی‌دونید چه قاطرهای چموشی شده‌اند آقا.» . . . یادم هست آن روز نیم‌ساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم. پیرانه و او جوان بود و زود میشد رامش کرد.بعد ازش خواستم که ترکه‌ها را بشکند...

4