بریدههای کتاب مدیر مدرسه علی محمولی 1404/1/13 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 69 همیشه هم وضع از این قرار است. موقعیتی ایجاد میکنند ... برایت شخصیت و اهمیت میتراشند. عین یک بادکنک بادت میکنند و میبندند به شاخه اقاقیا که گله به گله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساختهاند نمیگذارد بفهمی چه خبر است. 0 0 اسماعیل محمدنژاد 🇮🇷🇵🇸 1403/6/23 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 22 بچهها التماس میکردند ، گریه میکردند؛ اما دستشان را هم دراز میکردند. نزدیک بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف. پشتش به من بود و من را نمیدید. ناگهان زمزمهای توی صفها افتاد که مرا به صرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه به سختی میشود ناظم را کتک زد. این بود که خشمم را فرو خوردم و آرام از پلهها رفتم بالا. ناظم تازه متوجه من شده بود. در همین حین دخالتم را کردم و خواهش کردم اینبار همهشان را به من ببخشند. نمیدانم چه کار خطایی از آنها سر زده بود که ناظم را تا این حد عصبانی کرده بود. بچهها سکسکهکنان رفتند توی صفها و بعد زنگ را زدند و صفها رفتند به کلاسها و دنبالشان هم معلمها که همه سر وقت حاضر بودند. نگاهی به ناظم انداختم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت، ممکن بود گردن یککدامشان را بشکند. که یک مرتبه براق شد: «اگه یک روز جلوشونو نگیرید سوارتون میشند آقا. نمیدونید چه قاطرهای چموشی شدهاند آقا.» . . . یادم هست آن روز نیمساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم. پیرانه و او جوان بود و زود میشد رامش کرد.بعد ازش خواستم که ترکهها را بشکند... 0 8 محمدرضا زاهدی 1404/1/29 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 85 میدیدم که این مردان آینده درین کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر بوحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت ! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است متوجه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماهۀ معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که يك ورقه دیپلم یا لیسانس یعنی چه ! یعنی تصدیق باینکه صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس است و ترس ! 0 1 محمدرضا زاهدی 1404/1/28 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 55 تا سر و کارت با الف ب است بپا قیاس نکنی خودخوری میاره 0 2 روشنا 1402/12/18 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 97 میدیدم که این مردان آینده، درین کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است، متوجه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صفبندی هر روزه و هر ماههی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقهی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس است و ترس! 2 16 زهرا عشقی مُعز 1402/10/15 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 34 ده سال تجربه این حداقل را به آموخته بود که اگر معلمها در ربع ساعت های تفریح نتوانند بخندند، سرکلاس بچههای مردم را کتک خواهند زد و اگر خستگی بار علم را ضرب متلک از تن و مغز یکدیگر بیرون نکنند ،سرکلاس خوابشان خواهد گرفت. 0 1 زهرا عشقی مُعز 1402/10/16 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 82 فکرش را که میکردم میدیدم، در هر خرابشدهای از گوشههای زندگی که افتاده باشی، کمکم چنان در ابتذال فرومیروی و چنان عادتت میشود که حتی نمیخواهی داد بزنی. 1 23 زهرا عشقی مُعز 1402/10/16 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 63 هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت، مثل ذره ای روزی در خاکی ریخته ای که حالا سبز کرده. ...فکر نمیکنی حالا دیگر مثل این لاشهی منگنه شده فقط رنگی از لبخند تلخی ، روی صورتت داری و زیر دست این جوجههای دیروزخ افتادهای؟ .. ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری این جوجه فکلی و جوجههای دیگر که نمیشناسیشان، همه از تخمی سر درآوردهاند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده. 1 1 زهرا عشقی مُعز 1402/10/16 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 74 مدیر هم که باشی باز باید تمرین کنی که مبادا فوت و فن معلمی از یادت برود. 0 1 مهدیار 1402/7/22 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 112 و یک مرتبه به صرافت افتادم که از اول سال تا به حال بچههای مدرسه را فقط به اعتبار وضع مالی پدرشان قضاوت میکردهام. درست مثل این پسر سرهنگ که به اعتبار کیا بیای پدرش درس نمیخواند. دیدم در تمام این مدت هر کدام که پدرششان فقیر تر است به نظر من، باهوشتر، تربیتپذیرتر، و با چشمانی درخشانتر میآمدهاند؛ و آنها که پدرشان دستی به دهان دارند کندتر و خرفتتر و بلغمیمزاجتر و نومید کننده تر از دیگران. 0 3 مهدیار 1402/7/21 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 109 آدم وقتی معلم است متوجه این چیزها نیست، چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صفبندی هر روزه و هر ماهه معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به اینکه صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس است و ترس!!! --- به این ترتیب یک روز بیشتر دوام نیاوردم. چون دیدم نمیتوانم قلب بچهگانهای داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچهها را درک کنم و همدردی نشان بدهم. --- وانگهی معلمها هم حق داشتند. وقتی بچه بودهاند و مدرسه میرفتهاند لابد کتک خورده بودهاند که حالا باید بزنند و اگر ترکهها را شکستهای ناچار با نمره باید بزنند. --- اینجوری بود که کمکم میدیدم حتی مدیر مدرسه هم نمیتوانم باشم. 0 3 مهدیار 1402/7/20 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 73 ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری. این جوجه فکلی و جوجههای دیگر که نمیشناسیشان همه از تخمی سر دراورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده. 0 1 مهدیار 1402/7/20 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 93 یا ول کن و برو، یا قدم اول را بردار...!! 0 4 مهدیار 1402/7/21 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 108 بگذار هی معلمها بروند و زور بزنند و مغز بچههای مردم را آبکش معلومات خودشان بکنند و تازه موقع امتحان هم سرخری مثل تو داشته باشند که مدیری؛ و تو درست مثل یک وزیر در اطاق را روی خودت ببندی و شخصیت هر بچه را با تمام سلیقهها و ذوقها و بیذوقیها به اسم نمره انضباط در قالب یک عدد سر به هوا روی کاغذ بگذاری... 0 1 مهدیار 1402/7/18 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 45 خیلی زود فهمیدم که ظهر در مدرسه ماندن هم مسئله کفش بود. هر که داشت نمیماند. 0 1 مهدیار 1402/7/20 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 93 برایت شخصیت و اهمیت میتراشند. عین بادکنک بادت میکنند و میبندند به شاخه اقاقیا که گله به گله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساختهاند نمیگذارد بفهمی چهخبر است. 0 1 مهدیار 1402/7/20 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 81 باید مدیر مدرسه بود تا دانست که اولیاء طفل،، چه راحت تن به کوچکترین خردهفرمایشهای مدرسهها میدهند. 0 0 مهدیار 1402/7/22 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 113 مسخرهترین کارها آن است که کسی به اصلاح وضعی دست بزند اما در قلمروی که تا سر دماغش بیشتر نیست. 0 0 مهدیار 1402/7/21 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 106 حالا دیگر حتی وزرای فرهنگ هم اذعان میکنند که این اسمها و فرمولها و سنهها و محفوظات، جایی از عمرِ پر از بیکاریِ فردایِ بچهها را نخواهد گرفت؛ و ناچار باید در مدرسه هر بچهای کاری یاد بگیرد. هنری، فنی، صنعتی تا اگر از پتهها و کاغذ پارههای قاب گرفته کاری بر نیامد و میزی خالی نبود کسی از گرسنگی نمیرد. 0 0 مهدیار 1402/7/21 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 109 ... و چه وحشتی!! می دیدم که این مردان آینده در این کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشه از وحشت! انبانی از ترس و دلهره... 0 0
بریدههای کتاب مدیر مدرسه علی محمولی 1404/1/13 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 69 همیشه هم وضع از این قرار است. موقعیتی ایجاد میکنند ... برایت شخصیت و اهمیت میتراشند. عین یک بادکنک بادت میکنند و میبندند به شاخه اقاقیا که گله به گله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساختهاند نمیگذارد بفهمی چه خبر است. 0 0 اسماعیل محمدنژاد 🇮🇷🇵🇸 1403/6/23 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 22 بچهها التماس میکردند ، گریه میکردند؛ اما دستشان را هم دراز میکردند. نزدیک بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف. پشتش به من بود و من را نمیدید. ناگهان زمزمهای توی صفها افتاد که مرا به صرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه به سختی میشود ناظم را کتک زد. این بود که خشمم را فرو خوردم و آرام از پلهها رفتم بالا. ناظم تازه متوجه من شده بود. در همین حین دخالتم را کردم و خواهش کردم اینبار همهشان را به من ببخشند. نمیدانم چه کار خطایی از آنها سر زده بود که ناظم را تا این حد عصبانی کرده بود. بچهها سکسکهکنان رفتند توی صفها و بعد زنگ را زدند و صفها رفتند به کلاسها و دنبالشان هم معلمها که همه سر وقت حاضر بودند. نگاهی به ناظم انداختم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت، ممکن بود گردن یککدامشان را بشکند. که یک مرتبه براق شد: «اگه یک روز جلوشونو نگیرید سوارتون میشند آقا. نمیدونید چه قاطرهای چموشی شدهاند آقا.» . . . یادم هست آن روز نیمساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم. پیرانه و او جوان بود و زود میشد رامش کرد.بعد ازش خواستم که ترکهها را بشکند... 0 8 محمدرضا زاهدی 1404/1/29 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 85 میدیدم که این مردان آینده درین کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر بوحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت ! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است متوجه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماهۀ معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که يك ورقه دیپلم یا لیسانس یعنی چه ! یعنی تصدیق باینکه صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس است و ترس ! 0 1 محمدرضا زاهدی 1404/1/28 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 55 تا سر و کارت با الف ب است بپا قیاس نکنی خودخوری میاره 0 2 روشنا 1402/12/18 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 97 میدیدم که این مردان آینده، درین کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است، متوجه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صفبندی هر روزه و هر ماههی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقهی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس است و ترس! 2 16 زهرا عشقی مُعز 1402/10/15 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 34 ده سال تجربه این حداقل را به آموخته بود که اگر معلمها در ربع ساعت های تفریح نتوانند بخندند، سرکلاس بچههای مردم را کتک خواهند زد و اگر خستگی بار علم را ضرب متلک از تن و مغز یکدیگر بیرون نکنند ،سرکلاس خوابشان خواهد گرفت. 0 1 زهرا عشقی مُعز 1402/10/16 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 82 فکرش را که میکردم میدیدم، در هر خرابشدهای از گوشههای زندگی که افتاده باشی، کمکم چنان در ابتذال فرومیروی و چنان عادتت میشود که حتی نمیخواهی داد بزنی. 1 23 زهرا عشقی مُعز 1402/10/16 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 63 هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت، مثل ذره ای روزی در خاکی ریخته ای که حالا سبز کرده. ...فکر نمیکنی حالا دیگر مثل این لاشهی منگنه شده فقط رنگی از لبخند تلخی ، روی صورتت داری و زیر دست این جوجههای دیروزخ افتادهای؟ .. ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری این جوجه فکلی و جوجههای دیگر که نمیشناسیشان، همه از تخمی سر درآوردهاند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده. 1 1 زهرا عشقی مُعز 1402/10/16 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 74 مدیر هم که باشی باز باید تمرین کنی که مبادا فوت و فن معلمی از یادت برود. 0 1 مهدیار 1402/7/22 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 112 و یک مرتبه به صرافت افتادم که از اول سال تا به حال بچههای مدرسه را فقط به اعتبار وضع مالی پدرشان قضاوت میکردهام. درست مثل این پسر سرهنگ که به اعتبار کیا بیای پدرش درس نمیخواند. دیدم در تمام این مدت هر کدام که پدرششان فقیر تر است به نظر من، باهوشتر، تربیتپذیرتر، و با چشمانی درخشانتر میآمدهاند؛ و آنها که پدرشان دستی به دهان دارند کندتر و خرفتتر و بلغمیمزاجتر و نومید کننده تر از دیگران. 0 3 مهدیار 1402/7/21 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 109 آدم وقتی معلم است متوجه این چیزها نیست، چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صفبندی هر روزه و هر ماهه معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به اینکه صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس است و ترس!!! --- به این ترتیب یک روز بیشتر دوام نیاوردم. چون دیدم نمیتوانم قلب بچهگانهای داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچهها را درک کنم و همدردی نشان بدهم. --- وانگهی معلمها هم حق داشتند. وقتی بچه بودهاند و مدرسه میرفتهاند لابد کتک خورده بودهاند که حالا باید بزنند و اگر ترکهها را شکستهای ناچار با نمره باید بزنند. --- اینجوری بود که کمکم میدیدم حتی مدیر مدرسه هم نمیتوانم باشم. 0 3 مهدیار 1402/7/20 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 73 ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری. این جوجه فکلی و جوجههای دیگر که نمیشناسیشان همه از تخمی سر دراورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده. 0 1 مهدیار 1402/7/20 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 93 یا ول کن و برو، یا قدم اول را بردار...!! 0 4 مهدیار 1402/7/21 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 108 بگذار هی معلمها بروند و زور بزنند و مغز بچههای مردم را آبکش معلومات خودشان بکنند و تازه موقع امتحان هم سرخری مثل تو داشته باشند که مدیری؛ و تو درست مثل یک وزیر در اطاق را روی خودت ببندی و شخصیت هر بچه را با تمام سلیقهها و ذوقها و بیذوقیها به اسم نمره انضباط در قالب یک عدد سر به هوا روی کاغذ بگذاری... 0 1 مهدیار 1402/7/18 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 45 خیلی زود فهمیدم که ظهر در مدرسه ماندن هم مسئله کفش بود. هر که داشت نمیماند. 0 1 مهدیار 1402/7/20 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 93 برایت شخصیت و اهمیت میتراشند. عین بادکنک بادت میکنند و میبندند به شاخه اقاقیا که گله به گله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساختهاند نمیگذارد بفهمی چهخبر است. 0 1 مهدیار 1402/7/20 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 81 باید مدیر مدرسه بود تا دانست که اولیاء طفل،، چه راحت تن به کوچکترین خردهفرمایشهای مدرسهها میدهند. 0 0 مهدیار 1402/7/22 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 113 مسخرهترین کارها آن است که کسی به اصلاح وضعی دست بزند اما در قلمروی که تا سر دماغش بیشتر نیست. 0 0 مهدیار 1402/7/21 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 106 حالا دیگر حتی وزرای فرهنگ هم اذعان میکنند که این اسمها و فرمولها و سنهها و محفوظات، جایی از عمرِ پر از بیکاریِ فردایِ بچهها را نخواهد گرفت؛ و ناچار باید در مدرسه هر بچهای کاری یاد بگیرد. هنری، فنی، صنعتی تا اگر از پتهها و کاغذ پارههای قاب گرفته کاری بر نیامد و میزی خالی نبود کسی از گرسنگی نمیرد. 0 0 مهدیار 1402/7/21 مدیر مدرسه جلال آل احمد 3.8 146 صفحۀ 109 ... و چه وحشتی!! می دیدم که این مردان آینده در این کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشه از وحشت! انبانی از ترس و دلهره... 0 0