بریدههای کتاب سووشون Mari 1404/3/14 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 193 کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زاییدهاند یعنی خلق کردهاند و قدر مخلوق خودشان را میدانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچوقت عملاً خالق نبودهاند، آنقدر خود را به آب و آتش میزنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود؟ 0 0 رضوان مهرانی 1403/4/28 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 285 باز دست زری را در دست گرفت وپیامبرانه افزود:《من دیگر آفتاب لب بامم، اما از این پیرمرد بشنو جانم ،در این دنیا همه چیزدست خود آدم است ، حتی عشق، حتی جنون ، حتی ترس. آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوه ها را جابجا کند . میتواند آبها را بخشکاند . میتواند چرخ و فلک را بهم بریزد . آدمیزاد حکایتی است. میتواند همه جور حکایتی باشد . حکایت شیرین ، حکایت تلخ ، حکایت زشت ... وحکایت پهلوانی ... بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا ، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد ، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد.》 0 6 مریم حبیب الهی 1403/6/31 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 128 وقتی خیلی نرم شدی همه تو را خم میکنند.. 2 34 آگاتا هولمز 1403/4/23 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 253 زری بیدار بود. در ذهنش انگار کسی حرف میزد. مدام حرفهای نامربوط میزد. حرفهایی که زری میدانست به گوش خودش شنیده یا جایی خوانده است. جملهها پشت سرهم قطار میشدند اما او منتظرشان نبود. به کجای خاطرش آویختهبودند که حالا پیدایشان میشد؟ 0 4 حنا 1404/3/29 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 74 آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق میورزم. 0 2 kan@shi 1404/3/6 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 128 کمی فکر کن. وقتی خیلی (نرم) شدی همه ترا (خم) می کنند.💔 0 14 kan@shi 1404/3/9 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 180 به کجایِ این (شبِ تیره) بیاویزم قبایِ ژندهٔ خـود را... 0 14 اسماء :) 1403/12/20 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 145 آدمیزاد چیست ؟ یک امید کوچک ، یک واقعه خوش چه زود میتواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند ..؛ اما وقتی همهاش تو دهنی و نومیدی است ، آدم احساس میکند که مثل تفاله شده ، لاشهای ، مرداری است که در لجن افتاده .. 4 84 kan@shi 1404/3/6 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 107 مرا با شیر گاو آمخته کردند ز اقبال بدم گوساله هم مُرد کبوتر بچه بودم مادرم مُرد🕊️ مرا بر دایه دادند دایه هم مُرد💔 0 15 ghazal 1404/3/20 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 28 دوست داشتن که عیب نیست باباجان.دوست داشتن دل آدم را روشن میکند ،اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه میکند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده ی دوست داشتن چیز های خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آرام عین بک باغچه پر غنچه است. اگر با محبت غنچه هارا آب دادی باز میشوند ،اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده میشوند.ادم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست،برای زشتی و بی شرفی و بی انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به شرف و حق است. 0 2 A 1403/8/4 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 222 به مجرد بع جای سلام میگفت :بنده مسیحی هستم! اما هنوز ظهر نشده یادش میرفت و به ابوالفضل العباس قسم میخورد 0 4 kan@shi 1404/3/5 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 29 دوست داشتن که عیب نیست باباجان🙃 دوست داشتن دل آدم را روشن می کند💛 اما(کینه و نفرت) دل آدم را سیاه می کند(🖤) اگر از حالا دلت به محبتـ🌸 اُنس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده ی دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی:)🌌 دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است(💐) اگر با محبتـ🌸 غنچه ها را آب دادی باز می شوند، اگر (نفرت) ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند(🥀) آدم باید بداند که (نفرت و کینه) برای خوبیـ... و زیباییـ... نیست، برای (زشتی و بی شرفی و بی انصافی) است. این جور نفرت علامت عشق به شرف و حق است.✊💛 0 20 مبینا قلیپور 1403/8/19 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 78 «گفت آدم با کسی در زندگیهای قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به این دنیا میآید تا او را پیدا کند. فراق میکشد و انتظار میکشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر میتواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه بهم پیچیده بودهاند که یکیش پژمرده. در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بودهاند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کردهاند همدیگر را گم کردهاند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دلآشنا بودهاند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه کشیده.» 0 1 سونیا عظیمی 1403/7/25 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 45 دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز میشوند اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند . 0 39 azardokht 1403/8/4 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 129 1 9 هلیا منفرد 1403/5/10 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 200 "خدایا چرا مرا لچک بهسر آفریدی؟ اگر مرد بودم نشانشان میدادم مردانگی یعنی چه.." _عمه 0 5 مریم 1403/11/22 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 285 در این دنیا، همهچیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوهها را جابجا کند. میتواند آبها را بخشکاند.میتواند چرخ و فلک را بهمبریزد. آدمیزاد حکایتی است. میتواند همهجور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت... و حکایت پهلوانی... بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد. 2 42 رعنا حشمتی 1403/5/8 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 245 احساس میکرد که مثل یک انار مکیده، همهٔ شیرهٔ جانش را از تنش بیرون کشیدهاند. حس میکرد یک ماری آمد و از گلوی او پایین رفت و روی قلبش چنبره زد و نشست و سرش را شق گرفت تا او را نیش بزند و میدانست که در تمام عمر این مار همان جا روی قلبش چنبرهزنان خواهدماند و هروقت بهیاد شوهرش بیفتد، آن مار نیش خود را به سینهاش فرو خواهد کرد. 0 17 kan@shi 1404/3/5 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 18 مردم این شهر شاعر متولد می شوند اما شماها شعرشان را کشته اید.گفتم پهلوان هایشان را اخته کرده اید. حتی امکان مبارزه هم باقی نگذاشته اید که لااقل حماسه ای بگویند و رجزی بخوانند... (گفتم سرزمینی ساخته اید خالی از قهرمان) گفتم شهر را کرده اید عین گورستان، پر جُنب و جوش ترین محله اش محله ی مردستان است. 0 9 hedgehog 1404/4/3 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 263 برای خودش مرد بزرگی بود. می توانست آرزوهای بزرگ در دل شاگردهایش بینگیزد. 0 3
بریدههای کتاب سووشون Mari 1404/3/14 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 193 کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زاییدهاند یعنی خلق کردهاند و قدر مخلوق خودشان را میدانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچوقت عملاً خالق نبودهاند، آنقدر خود را به آب و آتش میزنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود؟ 0 0 رضوان مهرانی 1403/4/28 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 285 باز دست زری را در دست گرفت وپیامبرانه افزود:《من دیگر آفتاب لب بامم، اما از این پیرمرد بشنو جانم ،در این دنیا همه چیزدست خود آدم است ، حتی عشق، حتی جنون ، حتی ترس. آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوه ها را جابجا کند . میتواند آبها را بخشکاند . میتواند چرخ و فلک را بهم بریزد . آدمیزاد حکایتی است. میتواند همه جور حکایتی باشد . حکایت شیرین ، حکایت تلخ ، حکایت زشت ... وحکایت پهلوانی ... بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا ، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد ، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد.》 0 6 مریم حبیب الهی 1403/6/31 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 128 وقتی خیلی نرم شدی همه تو را خم میکنند.. 2 34 آگاتا هولمز 1403/4/23 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 253 زری بیدار بود. در ذهنش انگار کسی حرف میزد. مدام حرفهای نامربوط میزد. حرفهایی که زری میدانست به گوش خودش شنیده یا جایی خوانده است. جملهها پشت سرهم قطار میشدند اما او منتظرشان نبود. به کجای خاطرش آویختهبودند که حالا پیدایشان میشد؟ 0 4 حنا 1404/3/29 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 74 آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق میورزم. 0 2 kan@shi 1404/3/6 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 128 کمی فکر کن. وقتی خیلی (نرم) شدی همه ترا (خم) می کنند.💔 0 14 kan@shi 1404/3/9 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 180 به کجایِ این (شبِ تیره) بیاویزم قبایِ ژندهٔ خـود را... 0 14 اسماء :) 1403/12/20 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 145 آدمیزاد چیست ؟ یک امید کوچک ، یک واقعه خوش چه زود میتواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند ..؛ اما وقتی همهاش تو دهنی و نومیدی است ، آدم احساس میکند که مثل تفاله شده ، لاشهای ، مرداری است که در لجن افتاده .. 4 84 kan@shi 1404/3/6 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 107 مرا با شیر گاو آمخته کردند ز اقبال بدم گوساله هم مُرد کبوتر بچه بودم مادرم مُرد🕊️ مرا بر دایه دادند دایه هم مُرد💔 0 15 ghazal 1404/3/20 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 28 دوست داشتن که عیب نیست باباجان.دوست داشتن دل آدم را روشن میکند ،اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه میکند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده ی دوست داشتن چیز های خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آرام عین بک باغچه پر غنچه است. اگر با محبت غنچه هارا آب دادی باز میشوند ،اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده میشوند.ادم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست،برای زشتی و بی شرفی و بی انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به شرف و حق است. 0 2 A 1403/8/4 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 222 به مجرد بع جای سلام میگفت :بنده مسیحی هستم! اما هنوز ظهر نشده یادش میرفت و به ابوالفضل العباس قسم میخورد 0 4 kan@shi 1404/3/5 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 29 دوست داشتن که عیب نیست باباجان🙃 دوست داشتن دل آدم را روشن می کند💛 اما(کینه و نفرت) دل آدم را سیاه می کند(🖤) اگر از حالا دلت به محبتـ🌸 اُنس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده ی دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی:)🌌 دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است(💐) اگر با محبتـ🌸 غنچه ها را آب دادی باز می شوند، اگر (نفرت) ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند(🥀) آدم باید بداند که (نفرت و کینه) برای خوبیـ... و زیباییـ... نیست، برای (زشتی و بی شرفی و بی انصافی) است. این جور نفرت علامت عشق به شرف و حق است.✊💛 0 20 مبینا قلیپور 1403/8/19 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 78 «گفت آدم با کسی در زندگیهای قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به این دنیا میآید تا او را پیدا کند. فراق میکشد و انتظار میکشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر میتواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه بهم پیچیده بودهاند که یکیش پژمرده. در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بودهاند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کردهاند همدیگر را گم کردهاند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دلآشنا بودهاند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه کشیده.» 0 1 سونیا عظیمی 1403/7/25 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 45 دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز میشوند اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند . 0 39 azardokht 1403/8/4 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 129 1 9 هلیا منفرد 1403/5/10 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 200 "خدایا چرا مرا لچک بهسر آفریدی؟ اگر مرد بودم نشانشان میدادم مردانگی یعنی چه.." _عمه 0 5 مریم 1403/11/22 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 285 در این دنیا، همهچیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوهها را جابجا کند. میتواند آبها را بخشکاند.میتواند چرخ و فلک را بهمبریزد. آدمیزاد حکایتی است. میتواند همهجور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت... و حکایت پهلوانی... بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد. 2 42 رعنا حشمتی 1403/5/8 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 245 احساس میکرد که مثل یک انار مکیده، همهٔ شیرهٔ جانش را از تنش بیرون کشیدهاند. حس میکرد یک ماری آمد و از گلوی او پایین رفت و روی قلبش چنبره زد و نشست و سرش را شق گرفت تا او را نیش بزند و میدانست که در تمام عمر این مار همان جا روی قلبش چنبرهزنان خواهدماند و هروقت بهیاد شوهرش بیفتد، آن مار نیش خود را به سینهاش فرو خواهد کرد. 0 17 kan@shi 1404/3/5 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 18 مردم این شهر شاعر متولد می شوند اما شماها شعرشان را کشته اید.گفتم پهلوان هایشان را اخته کرده اید. حتی امکان مبارزه هم باقی نگذاشته اید که لااقل حماسه ای بگویند و رجزی بخوانند... (گفتم سرزمینی ساخته اید خالی از قهرمان) گفتم شهر را کرده اید عین گورستان، پر جُنب و جوش ترین محله اش محله ی مردستان است. 0 9 hedgehog 1404/4/3 سووشون سیمین دانشور 4.1 255 صفحۀ 263 برای خودش مرد بزرگی بود. می توانست آرزوهای بزرگ در دل شاگردهایش بینگیزد. 0 3