بریده‌های کتاب مومو

بای.

بای.

1403/12/10

بریدۀ کتاب

صفحۀ 53

مثلا می‌گفت: می‌دانی مومو، بعضی وقتها آدم می‌بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می‌کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ‌وقت جارو کشیدنش تمام نمی‌شود. آن وقت آدم با عجله شروع می‌کند به کار. هی تندتر و تندتر جارو می‌زند. ولی هر بار که سرش را بلند می‌کند می‌بیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می‌آورد، ترس برش می‌دارد و آن‌قدر سرعتش را زیاد می‌کند که آخر سر از نفس می‌افتد و دیگر‌ نایی برایش باقی نمی‌ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ‌وقت نباید این‌طوری کار کند. آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند، متوجه هستی که؟‌ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو... این جوری که کار کنی از کارت لذت می‌بری، و این خیلی مهم است! آن‌وقت یکهویی می‌بینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای، بدون این‌که حواست باشد....

5

بریدۀ کتاب

صفحۀ 24

کاری که موموی کوچک بهتر از هر کسی بلد بود: گوش دادن به حرف دیگران بود. شاید بعضی از خوانندگان فکر کنند خب اینکه چیز مهمی نیست هر کسی میتواند گوش بدهد. ولی تصورشان اشتباه است چون گوش دادن واقعی فقط از تعداد کمی از آدمها بر می آید و مومو در گوش دادن راستی راستی بینظیر بود و کسی نمی توانست به گرد پایش برسد. مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان یکهویی فکرهای زیرکانه ای جرقه میزد نه اینکه مومو چیزی گفته یا سؤالی کرده باشد و این طوری طرف را به فکر انداخته .باشد نه مومو فقط می‌نشست و سراپا گوش میشد با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو طوری گوش میداد که آدمهای دودل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه .باشند یا مثلاً خجالتی ها و ترسوها یکهویی احساس میکردند با شهامت و نترس شده اند یا مثلاً آدمهای غمگین و افسرده احساس خوشبختی و شادمانی میکردند.

25