بریدههای کتاب مومو بای. 1403/12/10 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 53 مثلا میگفت: میدانی مومو، بعضی وقتها آدم میبیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر میکند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچوقت جارو کشیدنش تمام نمیشود. آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار. هی تندتر و تندتر جارو میزند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار میآورد، ترس برش میدارد و آنقدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس میافتد و دیگر نایی برایش باقی نمیماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچوقت نباید اینطوری کار کند. آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند، متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو... این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری، و این خیلی مهم است! آنوقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای، بدون اینکه حواست باشد.... 1 6 مهتاب حیاتی 1402/6/11 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 24 کاری که موموی کوچک بهتر از هر کسی بلد بود: گوش دادن به حرف دیگران بود. شاید بعضی از خوانندگان فکر کنند خب اینکه چیز مهمی نیست هر کسی میتواند گوش بدهد. ولی تصورشان اشتباه است چون گوش دادن واقعی فقط از تعداد کمی از آدمها بر می آید و مومو در گوش دادن راستی راستی بینظیر بود و کسی نمی توانست به گرد پایش برسد. مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان یکهویی فکرهای زیرکانه ای جرقه میزد نه اینکه مومو چیزی گفته یا سؤالی کرده باشد و این طوری طرف را به فکر انداخته .باشد نه مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو طوری گوش میداد که آدمهای دودل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه .باشند یا مثلاً خجالتی ها و ترسوها یکهویی احساس میکردند با شهامت و نترس شده اند یا مثلاً آدمهای غمگین و افسرده احساس خوشبختی و شادمانی میکردند. 0 25 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/29 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 128 1 0 farah 1403/11/25 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 83 زمان،خودِ زندگی است . و زندگی در قلب انسان خانهدارد . 0 4 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 125 0 1 منتظر 🇵🇸 1404/3/2 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 19 راستی... مومو می توانست شعبده بازی کند؟.. یا وردی بلد بود که تمام ناراحتی ها و دلشوره ها را برطرف کند؟.. یا شاید کف بینی بلد بود یا به شکلی دیگر آینده را پیش بینی میکرد؟!.. نه هیچ کدام نبود.!.. کاری که مومو کوچولو از همه بهتر بلد بود « گوش کردن » بود شاید برخی بگویند: اینکه از همه بر می آید! اما این ادعایی بیش نیست چون گوش کردن حقیقی کار هرکسی نیست... 0 2 آنشرلی:)) 1403/12/1 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 54 ظهر ها،وقتی همه چیز در هوای داغ به خواب می رود دنیا شفاف میشود،درست مثل یک رودخانه،تا تهش را میشود دید... آن پایین پایین ها،کف رودخانه،دنیای دیگری هست..! 0 3 آنشرلی:)) 1403/12/1 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 81 چون زمان،خودِ زندگی است و زندگی در قلب انسان خانه دارد. 0 3 سید :) 1403/7/12 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 53 بعدش مثلاً می گفت: «می دانی مومو، بعضی وقت ها آدم می بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمی شود.» پیرمرد مدتی در سکوت به روبه رویش خیره می شد و بعد باز حرفش را ادامه می داد: «آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار، هی تندتر و تند تر جارو می زند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد ترس برش می دارد و آن قدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید این طوری کار کند.» باز مدتی می رفت توی فکر و بعد میگفت:« آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدي جارو هر بار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو.» و باز قبل از آنکه چیزی به حرفش اضافه کند فکری میکرد و میگفت: «این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری و این خیلی مهم است. این طوری آدم کارش را خوب انجام میدهد. خب درستش هم همین است.» و برای چندمین بار بعد از مکثی طولانی باز شروع میکرد به ادامه ی حرفش: «آن وقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای بدون آنکه اصلاً حواست به این موضوع باشد. تازه این طوری به نفس نفس هم نمی افتی.» بعدش باز می رفت توی عالم خودش و تندتند سرتکان میداد و بعد از مدتی بالاخره میگفت: «این خیلی مهمه ....» 0 3 فرشته سجادی فر 1403/3/18 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 41 آدم هر چقدر هم که دوست و رفیق داشته باشد، فقط با چند تایشان احساس نزدیکی و صمیمیت میکند و همان چند نفر را به بقیه دوستانش ترجیح میدهد. 0 15 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 122 0 1 معصومه فراهانی 1403/5/16 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 24 مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان هم یکهویی فکرهای زیرکانهای جرقه میزد. نه اینکه مومو چیزی گفته یا سوالی کرده باشد و اینطوری طرف را به فکر انداخته باشد. نه. مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجود گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بودهاند و او تا آن موقع از جودشان بیخبر بوده .. 0 6 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 128 0 0 Ms.nobody ؛)(= 1402/8/18 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 70 1 12 زهرا سادات گوهری 1404/3/12 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 24 0 20 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/15 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 150 0 7 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 138 0 0 زهرا عشقی مُعز 1404/2/26 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 291 فقط میخواهم کنارم باشی و سراپا گوش پای درد دلم بنشینی. 0 1 معصومه فراهانی 1403/5/22 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 103 اما زمان، خودِ زندگی است. و زندگی در قلب انسان خانه دارد. و هرچه آدمها در استفاده از زمان بیشتر صرفهجویی میکردند، وقت کمتری برایشان باقی میماند! 0 15 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/28 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 101 0 1
بریدههای کتاب مومو بای. 1403/12/10 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 53 مثلا میگفت: میدانی مومو، بعضی وقتها آدم میبیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر میکند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچوقت جارو کشیدنش تمام نمیشود. آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار. هی تندتر و تندتر جارو میزند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار میآورد، ترس برش میدارد و آنقدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس میافتد و دیگر نایی برایش باقی نمیماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچوقت نباید اینطوری کار کند. آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند، متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو... این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری، و این خیلی مهم است! آنوقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای، بدون اینکه حواست باشد.... 1 6 مهتاب حیاتی 1402/6/11 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 24 کاری که موموی کوچک بهتر از هر کسی بلد بود: گوش دادن به حرف دیگران بود. شاید بعضی از خوانندگان فکر کنند خب اینکه چیز مهمی نیست هر کسی میتواند گوش بدهد. ولی تصورشان اشتباه است چون گوش دادن واقعی فقط از تعداد کمی از آدمها بر می آید و مومو در گوش دادن راستی راستی بینظیر بود و کسی نمی توانست به گرد پایش برسد. مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان یکهویی فکرهای زیرکانه ای جرقه میزد نه اینکه مومو چیزی گفته یا سؤالی کرده باشد و این طوری طرف را به فکر انداخته .باشد نه مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو طوری گوش میداد که آدمهای دودل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه .باشند یا مثلاً خجالتی ها و ترسوها یکهویی احساس میکردند با شهامت و نترس شده اند یا مثلاً آدمهای غمگین و افسرده احساس خوشبختی و شادمانی میکردند. 0 25 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/29 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 128 1 0 farah 1403/11/25 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 83 زمان،خودِ زندگی است . و زندگی در قلب انسان خانهدارد . 0 4 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 125 0 1 منتظر 🇵🇸 1404/3/2 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 19 راستی... مومو می توانست شعبده بازی کند؟.. یا وردی بلد بود که تمام ناراحتی ها و دلشوره ها را برطرف کند؟.. یا شاید کف بینی بلد بود یا به شکلی دیگر آینده را پیش بینی میکرد؟!.. نه هیچ کدام نبود.!.. کاری که مومو کوچولو از همه بهتر بلد بود « گوش کردن » بود شاید برخی بگویند: اینکه از همه بر می آید! اما این ادعایی بیش نیست چون گوش کردن حقیقی کار هرکسی نیست... 0 2 آنشرلی:)) 1403/12/1 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 54 ظهر ها،وقتی همه چیز در هوای داغ به خواب می رود دنیا شفاف میشود،درست مثل یک رودخانه،تا تهش را میشود دید... آن پایین پایین ها،کف رودخانه،دنیای دیگری هست..! 0 3 آنشرلی:)) 1403/12/1 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 81 چون زمان،خودِ زندگی است و زندگی در قلب انسان خانه دارد. 0 3 سید :) 1403/7/12 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 53 بعدش مثلاً می گفت: «می دانی مومو، بعضی وقت ها آدم می بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمی شود.» پیرمرد مدتی در سکوت به روبه رویش خیره می شد و بعد باز حرفش را ادامه می داد: «آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار، هی تندتر و تند تر جارو می زند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد ترس برش می دارد و آن قدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید این طوری کار کند.» باز مدتی می رفت توی فکر و بعد میگفت:« آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدي جارو هر بار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو.» و باز قبل از آنکه چیزی به حرفش اضافه کند فکری میکرد و میگفت: «این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری و این خیلی مهم است. این طوری آدم کارش را خوب انجام میدهد. خب درستش هم همین است.» و برای چندمین بار بعد از مکثی طولانی باز شروع میکرد به ادامه ی حرفش: «آن وقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای بدون آنکه اصلاً حواست به این موضوع باشد. تازه این طوری به نفس نفس هم نمی افتی.» بعدش باز می رفت توی عالم خودش و تندتند سرتکان میداد و بعد از مدتی بالاخره میگفت: «این خیلی مهمه ....» 0 3 فرشته سجادی فر 1403/3/18 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 41 آدم هر چقدر هم که دوست و رفیق داشته باشد، فقط با چند تایشان احساس نزدیکی و صمیمیت میکند و همان چند نفر را به بقیه دوستانش ترجیح میدهد. 0 15 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 122 0 1 معصومه فراهانی 1403/5/16 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 24 مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان هم یکهویی فکرهای زیرکانهای جرقه میزد. نه اینکه مومو چیزی گفته یا سوالی کرده باشد و اینطوری طرف را به فکر انداخته باشد. نه. مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجود گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بودهاند و او تا آن موقع از جودشان بیخبر بوده .. 0 6 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 128 0 0 Ms.nobody ؛)(= 1402/8/18 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 70 1 12 زهرا سادات گوهری 1404/3/12 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 24 0 20 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/15 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 150 0 7 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 138 0 0 زهرا عشقی مُعز 1404/2/26 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 291 فقط میخواهم کنارم باشی و سراپا گوش پای درد دلم بنشینی. 0 1 معصومه فراهانی 1403/5/22 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 103 اما زمان، خودِ زندگی است. و زندگی در قلب انسان خانه دارد. و هرچه آدمها در استفاده از زمان بیشتر صرفهجویی میکردند، وقت کمتری برایشان باقی میماند! 0 15 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/28 مومو میشائیل انده 4.2 57 صفحۀ 101 0 1