بریده کتابهای مومو سید :) 1403/7/12 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 50 0 3 ستاره مطهری 1403/8/2 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 81 در جهان رازی بزرگ وجود دارد. رازی بزرگ و در عین حال عادی و پیش پا افتاده. تمام انسانها در این راز سهمی دارند. همه میشناسندش. اما کمتر کسی درموردش فکر میکند. وجودش از نظر آدمها چیزی بدیهی است و برای همین بههیچوجه موجب شگفتیشان نمیشود. اسم این راز، زمان است. برای اندازه گیریاش ساعت و تقویم درست کردهاند. اما ساعت و تقویم برای این کار کافی نیست. چون هر کسی میداند که گاهی وقتها یک ساعت برای آدم مثل یک عمر، طول میکشد. گاهی هم میبینی که یک ساعت، با یک چشم به هم زدن سپری میشود. تمامش بستگی به این دارد که در آن یک ساعت چه بر ما گذشته است. چون زمان، خودِ زندگی است. و زندگی در قلب انسان خانه دارد. 0 0 مهتاب حیاتی 1402/6/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 13 خلاصه ،اینکه هر گروهی به تناسب توان مالی اش آمفی تئاتر مخصوص خودش را داشت. اما در یک نقطه همه با هم موافق بودند. اینکه آمفی تئاتر چیز خیلی خوبی است. چون بدون استثنا تمام مردم شیفته ی آن بودند که سراپا گوش شوند و عاشقانه به تماشا بنشینند. و وقتی با تمام هوش و حواسشان صحنه های غم انگیز یا خنده دار را تماشا میکردند رفته رفته نمایش روی صحنه به طور شگفت آوری به نظرشان واقعی می.آمد بسیار واقعی تر از زندگی روزمره خودشان و مردم برای تماشای واقعیتی که با مال خودشان فرق داشت سر و دست می شکستند 0 1 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 116 1 2 مهتاب حیاتی 1402/6/11 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 50 آدم هر چقدر هم که دوست و رفیق داشته باشد فقط با چندتایشان احساس نزدیکی و صمیمیت میکند و همان چند نفر را به بقیه ی دوستانش ترجیح می دهد. مومو هم همین طور بود. دو تا دوست خیلی صمیمی داشت که هر دو هر روز می آمدند پیشش و هرچه داشتند با او قسمت میکردند یکی از این دوستها پیر بود و آن یکی جوان و مومو واقعاً نمیتوانست بگوید که کدامشان را بیشتر دوست دارد 0 3 مهتاب حیاتی 1402/6/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 51 جز مومو هیچکس نمیتوانست آن همه مدت منتظر بماند صبر داشت و متوجه جواب های پیرمرد میشد میدانست بپو چرا برای جواب دادن آن همه وقت صرف میکند برای آنکه هیچ وقت نمیخواست الکی حرف بزند؛ نمیخواست چیزی را که حقیقت نداشت به زبان بیاورد. چون به نظرش دروغ سرچشمه تمام بدبختی های دنیا بود دروغ های بسیاری که خواسته یا حتی ناخواسته و فقط به دلیل عجله کردن یا بی دقتی به زبان می آیند. 3 3 فرشته سجادی فر 1403/8/26 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 308 «این همه تنهایی و بی کسی میدانی مثل چیست؟ مثل نفرینی بزرگ! نفرینی که لِهَت میکند، مثل بار سنگینی که زیرش خفه میشوی، مثل دریایی که تویش دست و پا میزنی و غرق میشوی، مثل عذابی که جزغاله ات میکند. تو از تمام آدمها سوا شده ای.» 1 26 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/28 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 105 0 0 معصومه فراهانی 1403/5/16 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 24 مومو طوری گوش میداد که آدمهای دو دل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه باشند. 1 11 مهتاب حیاتی 1402/6/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 56 مردم آن حوالی از شنیدن داستان هایی که در یک آن به ذهن جیجی می رسید خنده شان میگرفت. البته بعضی وقت ها هم قیافه ای جدی میگرفتند گفتند این کار خدایی صحیح نیست برای این چرت و پرت هایی که فقط و فقط ساخته و پرداخته ی ذهن خودت است از مردم پول هم میگیری؟ آن وقت جیجی میگفت تمام شاعرها هم همین کار را میکنند .خب یعنی میخواهید بگویید این مردم در قبال پولی که دادند هیچی نصیبشان نشده؟ اشتباه میکنید چون من درست همان چیزهایی را که دوست داشتند برایشان تعریف کردم حالا چه فرقی دارد که تمامش توی کتابهای تاریخی باشد یا نه 0 18 مهتاب حیاتی 1402/6/11 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 24 کاری که موموی کوچک بهتر از هر کسی بلد بود: گوش دادن به حرف دیگران بود. شاید بعضی از خوانندگان فکر کنند خب اینکه چیز مهمی نیست هر کسی میتواند گوش بدهد. ولی تصورشان اشتباه است چون گوش دادن واقعی فقط از تعداد کمی از آدمها بر می آید و مومو در گوش دادن راستی راستی بینظیر بود و کسی نمی توانست به گرد پایش برسد. مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان یکهویی فکرهای زیرکانه ای جرقه میزد نه اینکه مومو چیزی گفته یا سؤالی کرده باشد و این طوری طرف را به فکر انداخته .باشد نه مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو طوری گوش میداد که آدمهای دودل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه .باشند یا مثلاً خجالتی ها و ترسوها یکهویی احساس میکردند با شهامت و نترس شده اند یا مثلاً آدمهای غمگین و افسرده احساس خوشبختی و شادمانی میکردند. 0 23 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/29 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 128 1 0 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 125 0 1 سید :) 1403/7/12 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 53 بعدش مثلاً می گفت: «می دانی مومو، بعضی وقت ها آدم می بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمی شود.» پیرمرد مدتی در سکوت به روبه رویش خیره می شد و بعد باز حرفش را ادامه می داد: «آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار، هی تندتر و تند تر جارو می زند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد ترس برش می دارد و آن قدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید این طوری کار کند.» باز مدتی می رفت توی فکر و بعد میگفت:« آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدي جارو هر بار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو.» و باز قبل از آنکه چیزی به حرفش اضافه کند فکری میکرد و میگفت: «این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری و این خیلی مهم است. این طوری آدم کارش را خوب انجام میدهد. خب درستش هم همین است.» و برای چندمین بار بعد از مکثی طولانی باز شروع میکرد به ادامه ی حرفش: «آن وقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای بدون آنکه اصلاً حواست به این موضوع باشد. تازه این طوری به نفس نفس هم نمی افتی.» بعدش باز می رفت توی عالم خودش و تندتند سرتکان میداد و بعد از مدتی بالاخره میگفت: «این خیلی مهمه ....» 0 1 فرشته سجادی فر 1403/3/18 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 41 آدم هر چقدر هم که دوست و رفیق داشته باشد، فقط با چند تایشان احساس نزدیکی و صمیمیت میکند و همان چند نفر را به بقیه دوستانش ترجیح میدهد. 0 15 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 122 0 1 معصومه فراهانی 1403/5/16 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 24 مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان هم یکهویی فکرهای زیرکانهای جرقه میزد. نه اینکه مومو چیزی گفته یا سوالی کرده باشد و اینطوری طرف را به فکر انداخته باشد. نه. مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجود گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بودهاند و او تا آن موقع از جودشان بیخبر بوده .. 0 6 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 128 0 0 Ms.nobody ؛)(= 1402/8/18 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 70 1 12 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/15 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 150 0 6
بریده کتابهای مومو سید :) 1403/7/12 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 50 0 3 ستاره مطهری 1403/8/2 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 81 در جهان رازی بزرگ وجود دارد. رازی بزرگ و در عین حال عادی و پیش پا افتاده. تمام انسانها در این راز سهمی دارند. همه میشناسندش. اما کمتر کسی درموردش فکر میکند. وجودش از نظر آدمها چیزی بدیهی است و برای همین بههیچوجه موجب شگفتیشان نمیشود. اسم این راز، زمان است. برای اندازه گیریاش ساعت و تقویم درست کردهاند. اما ساعت و تقویم برای این کار کافی نیست. چون هر کسی میداند که گاهی وقتها یک ساعت برای آدم مثل یک عمر، طول میکشد. گاهی هم میبینی که یک ساعت، با یک چشم به هم زدن سپری میشود. تمامش بستگی به این دارد که در آن یک ساعت چه بر ما گذشته است. چون زمان، خودِ زندگی است. و زندگی در قلب انسان خانه دارد. 0 0 مهتاب حیاتی 1402/6/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 13 خلاصه ،اینکه هر گروهی به تناسب توان مالی اش آمفی تئاتر مخصوص خودش را داشت. اما در یک نقطه همه با هم موافق بودند. اینکه آمفی تئاتر چیز خیلی خوبی است. چون بدون استثنا تمام مردم شیفته ی آن بودند که سراپا گوش شوند و عاشقانه به تماشا بنشینند. و وقتی با تمام هوش و حواسشان صحنه های غم انگیز یا خنده دار را تماشا میکردند رفته رفته نمایش روی صحنه به طور شگفت آوری به نظرشان واقعی می.آمد بسیار واقعی تر از زندگی روزمره خودشان و مردم برای تماشای واقعیتی که با مال خودشان فرق داشت سر و دست می شکستند 0 1 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 116 1 2 مهتاب حیاتی 1402/6/11 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 50 آدم هر چقدر هم که دوست و رفیق داشته باشد فقط با چندتایشان احساس نزدیکی و صمیمیت میکند و همان چند نفر را به بقیه ی دوستانش ترجیح می دهد. مومو هم همین طور بود. دو تا دوست خیلی صمیمی داشت که هر دو هر روز می آمدند پیشش و هرچه داشتند با او قسمت میکردند یکی از این دوستها پیر بود و آن یکی جوان و مومو واقعاً نمیتوانست بگوید که کدامشان را بیشتر دوست دارد 0 3 مهتاب حیاتی 1402/6/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 51 جز مومو هیچکس نمیتوانست آن همه مدت منتظر بماند صبر داشت و متوجه جواب های پیرمرد میشد میدانست بپو چرا برای جواب دادن آن همه وقت صرف میکند برای آنکه هیچ وقت نمیخواست الکی حرف بزند؛ نمیخواست چیزی را که حقیقت نداشت به زبان بیاورد. چون به نظرش دروغ سرچشمه تمام بدبختی های دنیا بود دروغ های بسیاری که خواسته یا حتی ناخواسته و فقط به دلیل عجله کردن یا بی دقتی به زبان می آیند. 3 3 فرشته سجادی فر 1403/8/26 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 308 «این همه تنهایی و بی کسی میدانی مثل چیست؟ مثل نفرینی بزرگ! نفرینی که لِهَت میکند، مثل بار سنگینی که زیرش خفه میشوی، مثل دریایی که تویش دست و پا میزنی و غرق میشوی، مثل عذابی که جزغاله ات میکند. تو از تمام آدمها سوا شده ای.» 1 26 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/28 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 105 0 0 معصومه فراهانی 1403/5/16 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 24 مومو طوری گوش میداد که آدمهای دو دل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه باشند. 1 11 مهتاب حیاتی 1402/6/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 56 مردم آن حوالی از شنیدن داستان هایی که در یک آن به ذهن جیجی می رسید خنده شان میگرفت. البته بعضی وقت ها هم قیافه ای جدی میگرفتند گفتند این کار خدایی صحیح نیست برای این چرت و پرت هایی که فقط و فقط ساخته و پرداخته ی ذهن خودت است از مردم پول هم میگیری؟ آن وقت جیجی میگفت تمام شاعرها هم همین کار را میکنند .خب یعنی میخواهید بگویید این مردم در قبال پولی که دادند هیچی نصیبشان نشده؟ اشتباه میکنید چون من درست همان چیزهایی را که دوست داشتند برایشان تعریف کردم حالا چه فرقی دارد که تمامش توی کتابهای تاریخی باشد یا نه 0 18 مهتاب حیاتی 1402/6/11 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 24 کاری که موموی کوچک بهتر از هر کسی بلد بود: گوش دادن به حرف دیگران بود. شاید بعضی از خوانندگان فکر کنند خب اینکه چیز مهمی نیست هر کسی میتواند گوش بدهد. ولی تصورشان اشتباه است چون گوش دادن واقعی فقط از تعداد کمی از آدمها بر می آید و مومو در گوش دادن راستی راستی بینظیر بود و کسی نمی توانست به گرد پایش برسد. مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان یکهویی فکرهای زیرکانه ای جرقه میزد نه اینکه مومو چیزی گفته یا سؤالی کرده باشد و این طوری طرف را به فکر انداخته .باشد نه مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو طوری گوش میداد که آدمهای دودل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه .باشند یا مثلاً خجالتی ها و ترسوها یکهویی احساس میکردند با شهامت و نترس شده اند یا مثلاً آدمهای غمگین و افسرده احساس خوشبختی و شادمانی میکردند. 0 23 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/29 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 128 1 0 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 125 0 1 سید :) 1403/7/12 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 53 بعدش مثلاً می گفت: «می دانی مومو، بعضی وقت ها آدم می بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمی شود.» پیرمرد مدتی در سکوت به روبه رویش خیره می شد و بعد باز حرفش را ادامه می داد: «آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار، هی تندتر و تند تر جارو می زند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد ترس برش می دارد و آن قدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید این طوری کار کند.» باز مدتی می رفت توی فکر و بعد میگفت:« آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدي جارو هر بار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو.» و باز قبل از آنکه چیزی به حرفش اضافه کند فکری میکرد و میگفت: «این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری و این خیلی مهم است. این طوری آدم کارش را خوب انجام میدهد. خب درستش هم همین است.» و برای چندمین بار بعد از مکثی طولانی باز شروع میکرد به ادامه ی حرفش: «آن وقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای بدون آنکه اصلاً حواست به این موضوع باشد. تازه این طوری به نفس نفس هم نمی افتی.» بعدش باز می رفت توی عالم خودش و تندتند سرتکان میداد و بعد از مدتی بالاخره میگفت: «این خیلی مهمه ....» 0 1 فرشته سجادی فر 1403/3/18 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 41 آدم هر چقدر هم که دوست و رفیق داشته باشد، فقط با چند تایشان احساس نزدیکی و صمیمیت میکند و همان چند نفر را به بقیه دوستانش ترجیح میدهد. 0 15 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 122 0 1 معصومه فراهانی 1403/5/16 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 24 مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان هم یکهویی فکرهای زیرکانهای جرقه میزد. نه اینکه مومو چیزی گفته یا سوالی کرده باشد و اینطوری طرف را به فکر انداخته باشد. نه. مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجود گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بودهاند و او تا آن موقع از جودشان بیخبر بوده .. 0 6 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/13 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 128 0 0 Ms.nobody ؛)(= 1402/8/18 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 70 1 12 Ms.nobody ؛)(= 1402/9/15 مومو میشائیل انده 4.3 30 صفحۀ 150 0 6