بریده‌ کتاب‌های مومو

مومو
بریدۀ کتاب

صفحۀ 24

کاری که موموی کوچک بهتر از هر کسی بلد بود: گوش دادن به حرف دیگران بود. شاید بعضی از خوانندگان فکر کنند خب اینکه چیز مهمی نیست هر کسی میتواند گوش بدهد. ولی تصورشان اشتباه است چون گوش دادن واقعی فقط از تعداد کمی از آدمها بر می آید و مومو در گوش دادن راستی راستی بینظیر بود و کسی نمی توانست به گرد پایش برسد. مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان یکهویی فکرهای زیرکانه ای جرقه میزد نه اینکه مومو چیزی گفته یا سؤالی کرده باشد و این طوری طرف را به فکر انداخته .باشد نه مومو فقط می‌نشست و سراپا گوش میشد با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو طوری گوش میداد که آدمهای دودل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه .باشند یا مثلاً خجالتی ها و ترسوها یکهویی احساس میکردند با شهامت و نترس شده اند یا مثلاً آدمهای غمگین و افسرده احساس خوشبختی و شادمانی میکردند.

23

سید :)

1403/7/12

مومو
بریدۀ کتاب

صفحۀ 53

بعدش مثلاً می گفت: «می دانی مومو، بعضی وقت ها آدم می بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمی شود.» پیرمرد مدتی در سکوت به روبه رویش خیره می شد و بعد باز حرفش را ادامه می داد: «آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار، هی تندتر و تند تر جارو می زند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد ترس برش می دارد و آن قدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید این طوری کار کند.» باز مدتی می رفت توی فکر و بعد میگفت:« آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدي جارو هر بار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو.» و باز قبل از آنکه چیزی به حرفش اضافه کند فکری میکرد و میگفت: «این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری و این خیلی مهم است. این طوری آدم کارش را خوب انجام میدهد. خب درستش هم همین است.» و برای چندمین بار بعد از مکثی طولانی باز شروع میکرد به ادامه ی حرفش: «آن وقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای بدون آنکه اصلاً حواست به این موضوع باشد. تازه این طوری به نفس نفس هم نمی افتی.» بعدش باز می رفت توی عالم خودش و تندتند سرتکان میداد و بعد از مدتی بالاخره میگفت: «این خیلی مهمه ....»

1