بریدههای کتاب بوف کور Mohammad 1402/3/21 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 1 در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود بکسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی میکنند که با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است... 1 16 ریرا 1403/2/12 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 10 میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. 0 10 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 63 نمیدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ریخته بود که نه تنها او را میخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت! 0 3 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 94 تنها چیزی که از من دلجویی می کرد امیدِ نیستی پس از مرگ بود. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می کردم انس نگرفته بودم، دنیایِ دیگر به چه دردِ من می خورد؟ 0 1 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 87 من با خودم فکر کردم :(( اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهی من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد؛ شاید من اصلاً ستاره نداشتهام! )). 0 1 ریرا 1403/4/8 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 65 قصه، فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیدهاند. آرزوهایی که هر مَتَلسازی مطابق روحیهی محدود و موروثی خودش تصور کرده است. 0 1 MrRavi 1403/12/24 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 87 در این وقت صدای یک دسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد [...] دسته جمعی زدند زیر آواز و خواندند: «بیا بریم که مِی خوریم، شراب ملک رِی خوریم، حالا نخوریم کِی خوریم؟» 0 0 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 18 در این دنیایِ پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را. آیا ممکن بود کَس دیگری در من تاثیر بکند؟ 0 1 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 20 ولی من احتیاج به این چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همهی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت. 0 0 zahra 1403/5/5 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 32 0 0 zahra 1403/5/5 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 30 0 0 gharneshin 1403/11/6 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 95 تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچهی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند. 0 1 gharneshin 1403/11/3 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 21 در هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بیحیایی خطوط اشیا میکاهد، من یک نوع آزادی و راحتی حس میکردم و مثل این بود که باران، افکار تاریک مرا میشست. 0 2 Mahshid 1403/12/21 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 10 برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند؛ فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. 0 0 gharneshin 1403/11/3 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 10 فقط میترسم فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. 0 2 gharneshin 1403/11/6 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 65 آیا سر تاسر زندگی، یک قصهی مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ 0 1 نون خامهای 1403/2/21 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 18 میان چهار دیواری که اتاق مرا تشکیل می دهد و حصاری که در زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع؛ خرده خرده آب می شود. نه ! اشتباه می کنم. مثل یک کُنده ی هیزم تر است که گوشه ای افتاده و به آتش هیزم های دیگر برشته و زغال شده؛ ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده ... 0 2 gharneshin 1403/11/3 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 19 این دختر، نه، اینفرشته برای من سرچشمهی تعجب و الهام ناگفتنی بود. و وجودش لطیف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. 0 2 gharneshin 1403/11/6 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 87 من با خودم فکر میکردم: اگر راست است که هرکسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهی من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد؛ شاید من اصلا ستاره نداشتهام! 0 22 gharneshin 1403/11/6 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 98 حس میکردم زندگی من همهاش مثل یک سایهی سرگردان، سایههای لرزان روی دیوار حمام،بیمعنی و بیمقصد گذشته است. 0 1
بریدههای کتاب بوف کور Mohammad 1402/3/21 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 1 در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود بکسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی میکنند که با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است... 1 16 ریرا 1403/2/12 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 10 میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. 0 10 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 63 نمیدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ریخته بود که نه تنها او را میخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت! 0 3 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 94 تنها چیزی که از من دلجویی می کرد امیدِ نیستی پس از مرگ بود. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می کردم انس نگرفته بودم، دنیایِ دیگر به چه دردِ من می خورد؟ 0 1 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 87 من با خودم فکر کردم :(( اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهی من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد؛ شاید من اصلاً ستاره نداشتهام! )). 0 1 ریرا 1403/4/8 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 65 قصه، فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیدهاند. آرزوهایی که هر مَتَلسازی مطابق روحیهی محدود و موروثی خودش تصور کرده است. 0 1 MrRavi 1403/12/24 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 87 در این وقت صدای یک دسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد [...] دسته جمعی زدند زیر آواز و خواندند: «بیا بریم که مِی خوریم، شراب ملک رِی خوریم، حالا نخوریم کِی خوریم؟» 0 0 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 18 در این دنیایِ پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را. آیا ممکن بود کَس دیگری در من تاثیر بکند؟ 0 1 fatemehkiyani 1403/8/1 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 20 ولی من احتیاج به این چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همهی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت. 0 0 zahra 1403/5/5 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 32 0 0 zahra 1403/5/5 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 30 0 0 gharneshin 1403/11/6 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 95 تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچهی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند. 0 1 gharneshin 1403/11/3 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 21 در هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بیحیایی خطوط اشیا میکاهد، من یک نوع آزادی و راحتی حس میکردم و مثل این بود که باران، افکار تاریک مرا میشست. 0 2 Mahshid 1403/12/21 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 10 برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند؛ فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. 0 0 gharneshin 1403/11/3 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 10 فقط میترسم فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. 0 2 gharneshin 1403/11/6 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 65 آیا سر تاسر زندگی، یک قصهی مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ 0 1 نون خامهای 1403/2/21 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 18 میان چهار دیواری که اتاق مرا تشکیل می دهد و حصاری که در زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع؛ خرده خرده آب می شود. نه ! اشتباه می کنم. مثل یک کُنده ی هیزم تر است که گوشه ای افتاده و به آتش هیزم های دیگر برشته و زغال شده؛ ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده ... 0 2 gharneshin 1403/11/3 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 19 این دختر، نه، اینفرشته برای من سرچشمهی تعجب و الهام ناگفتنی بود. و وجودش لطیف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. 0 2 gharneshin 1403/11/6 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 87 من با خودم فکر میکردم: اگر راست است که هرکسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهی من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد؛ شاید من اصلا ستاره نداشتهام! 0 22 gharneshin 1403/11/6 بوف کور صادق هدایت 3.7 201 صفحۀ 98 حس میکردم زندگی من همهاش مثل یک سایهی سرگردان، سایههای لرزان روی دیوار حمام،بیمعنی و بیمقصد گذشته است. 0 1