بریدۀ کتاب

برفهای کلیمانجارو
بریدۀ کتاب

صفحۀ 2

زن گفت: خواهش میکنم بگو ببینم چه کاری از دست من برمی آید. لابد کاری هست که من انجام بدهم. مرد گفت: این پا را قطع کن. شاید جلوش را بگیرد، گرچه شک دارم. یا یک تیر بزن و خلاص. تیرانداز ماهری هستی. خودم یادت دادم. مگه نه؟

زن گفت: خواهش میکنم بگو ببینم چه کاری از دست من برمی آید. لابد کاری هست که من انجام بدهم. مرد گفت: این پا را قطع کن. شاید جلوش را بگیرد، گرچه شک دارم. یا یک تیر بزن و خلاص. تیرانداز ماهری هستی. خودم یادت دادم. مگه نه؟

2

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.