بریدهای از کتاب عادت می کنیم اثر زویا پیرزاد
دیروز
صفحۀ 158
نعیم نون ریز میکرد و صبح قبل از مدرسه رفتن خرده نونهارو میریخت توی حیاط برای گنجشکها و کبوترها. نصرت میگفت ایناهم بندههای خدا، گیرم زبون بسته. صبحی ابری آرزو گفت شاید ما زبونشون رو نمیفهمیم. نصرت سر تکون داد: شاید، این روزا آدمیزادم از فهمیدن زبون آدمیزاد عاجز شده.
نعیم نون ریز میکرد و صبح قبل از مدرسه رفتن خرده نونهارو میریخت توی حیاط برای گنجشکها و کبوترها. نصرت میگفت ایناهم بندههای خدا، گیرم زبون بسته. صبحی ابری آرزو گفت شاید ما زبونشون رو نمیفهمیم. نصرت سر تکون داد: شاید، این روزا آدمیزادم از فهمیدن زبون آدمیزاد عاجز شده.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.