بریدهای از کتاب چیزی درباره جرجی اثر لیزا گراف
1403/3/21
صفحۀ 31
ماشینی داشت با سرعت خیلی خیلی کم از بالای خیابان میآمد، آنقدر با فاصلهی کمی از کنارشان رد شد که جرجی احساس کرد باد نفسش باعث شد شیشهی کنار ماشین بخار کند. جرجی سالها بود که به این موضوع کاملاً عادت کرده بود. آدمها معمولاً به او خیره میشدند؛ بهخصوص کسانی که بار اول او را میدیدند. آنقدر نگاه میکردند تا بالاخره مطمئن شوند چشمهایشان درست میبیند. بعد وقتی جرجی هم به آنها نگاه میکرد، چند تا پلک میزدند و رویشان را برمیگرداندند. راستش جرجی اصلاً سرزنششان نمیکرد، اگر خودش هم یک مرد سهمتری یا زنی با پوست سبز میدید، احتمالاً همین کار را میکرد؛ آنقدر نگاه میکرد تا مطمئن شود او واقعی است یا نه. فقط گاهی فکر میکرد آنها کمی زیادی نگاه میکنند و این از حدی که خودش نگاه میکرد کمی بیشتر بود. خب یک نگاه طولانی برای بررسی کافی بود و دیگر نیازی به این همه خیره شدن نبود، چون جرجی این را هم خوب میدانست که دیگر تا این حد جذابیت ندارد.
ماشینی داشت با سرعت خیلی خیلی کم از بالای خیابان میآمد، آنقدر با فاصلهی کمی از کنارشان رد شد که جرجی احساس کرد باد نفسش باعث شد شیشهی کنار ماشین بخار کند. جرجی سالها بود که به این موضوع کاملاً عادت کرده بود. آدمها معمولاً به او خیره میشدند؛ بهخصوص کسانی که بار اول او را میدیدند. آنقدر نگاه میکردند تا بالاخره مطمئن شوند چشمهایشان درست میبیند. بعد وقتی جرجی هم به آنها نگاه میکرد، چند تا پلک میزدند و رویشان را برمیگرداندند. راستش جرجی اصلاً سرزنششان نمیکرد، اگر خودش هم یک مرد سهمتری یا زنی با پوست سبز میدید، احتمالاً همین کار را میکرد؛ آنقدر نگاه میکرد تا مطمئن شود او واقعی است یا نه. فقط گاهی فکر میکرد آنها کمی زیادی نگاه میکنند و این از حدی که خودش نگاه میکرد کمی بیشتر بود. خب یک نگاه طولانی برای بررسی کافی بود و دیگر نیازی به این همه خیره شدن نبود، چون جرجی این را هم خوب میدانست که دیگر تا این حد جذابیت ندارد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.