بریدهای از کتاب بی پروا اثر لورن رابرتس
1404/2/27

بی پروا جلد 2
4.6
13
صفحۀ 447
خورشید در حال غروب پرتوهای طلایی اش را روی صورتش پهن میکند و چشمان آبیاش در برابر سرخی پرطراوت شقایق ها می درخشند.باورش مشکل است که چیزی به این زیبایی به خواست خود به موجودی چون من نگاه میکند...... زمزمه میکند:با من میرقصی؟
خورشید در حال غروب پرتوهای طلایی اش را روی صورتش پهن میکند و چشمان آبیاش در برابر سرخی پرطراوت شقایق ها می درخشند.باورش مشکل است که چیزی به این زیبایی به خواست خود به موجودی چون من نگاه میکند...... زمزمه میکند:با من میرقصی؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.