بریده‌ای از کتاب قلمرو خلافکاران اثر لی باردوگو

بریدۀ کتاب

صفحۀ 109

_جسپر... _بابا،قسم میخورم همه چی رو توضیح می‌دم.ولی فعلا در همین حد بدون که توی بد مخمصه‌ای گیر افتادیم و مخمصه‌های بد تخصص منن. این حقیقت داشت. جسپر احساس می‌کرد جان دوباره‌ای یافته است و‌نگرانی‌ای که از زمان شنیدن خبر ورود پدرش به کتردام به جانش افتاده بود، فروکش کرد.احساس می‌کرد رها‌و خطرناک است،مانند آذرخشی در چمنزار. _به من اعتماد کن،بابا. _باشه،پسر.باشه.

_جسپر... _بابا،قسم میخورم همه چی رو توضیح می‌دم.ولی فعلا در همین حد بدون که توی بد مخمصه‌ای گیر افتادیم و مخمصه‌های بد تخصص منن. این حقیقت داشت. جسپر احساس می‌کرد جان دوباره‌ای یافته است و‌نگرانی‌ای که از زمان شنیدن خبر ورود پدرش به کتردام به جانش افتاده بود، فروکش کرد.احساس می‌کرد رها‌و خطرناک است،مانند آذرخشی در چمنزار. _به من اعتماد کن،بابا. _باشه،پسر.باشه.

3

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.