بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 154

به طرز غم‌انگیزی احساس تنهایی می‌کرد. وقتی که ذهنش به کار افتاد، از خودش پرسید که چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یکنفر که واقعا اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچکار دیگری هم نمی‌کند، فقط دستش را محکم نگه‌دارد. یک نفر که فقط بگوید "میدانم ترسناک است، شجاع باش! خیلی زود خوب میشوی!

به طرز غم‌انگیزی احساس تنهایی می‌کرد. وقتی که ذهنش به کار افتاد، از خودش پرسید که چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یکنفر که واقعا اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچکار دیگری هم نمی‌کند، فقط دستش را محکم نگه‌دارد. یک نفر که فقط بگوید "میدانم ترسناک است، شجاع باش! خیلی زود خوب میشوی!

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.